جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

چراغ ها را من خاموش می کنم

کلانتر در وسط سالن مشغول تماشای عمل بود. گاه گاهی نیز زیر چشمی نگاهی به پرستار مورد علاقه اش می کرد. ولی پرستار مسافت بسیار زیادی را پیموده بود تا مرد مورد علاقه اش را دوباره ببیند. مرد که در واقع دکتری بود که در حال انجام عمل بود، سالیانی بود که تمام کار و زندگی اش در شهر را رها کرده بود و به این دهکده کوچک آمده بود. در اینجا آدم ها بیشتر تصور می کردند که دکتر لقب اوست تا اینکه شغلش باشد و این چیزی بود که خود او نیز می خواست. ولی امروز کلانتر از او خواسته بود تا زن مجروحی را عمل کند و او با تمام مخالفتی که با این موضوع داشت قبول کرده بود. زمانی که عمل با موفقیت تمام شد، شادی تمام صورت پرستار را پوشاند او این عمل را به عنوان شروع دوباره زندگی دکتر و در نهایت زندگی مشترکشان می دانست. از شادی پرستار کلانتر نیز شاد شد ولی زمانی نگذشته بود که او فهمید این یعنی جدایی ابدی از زن مورد علاقه اش. نبردی در داخل او شروع شد که بزودی نشان هایش در صورت او نیز آشکار شد و او تمایلی به نشان دادن آنها نداشت. پس خود را چند قدم غقب کشید و در تاریکی گوشه رستوران پنهان کرد.

محبوبم کلمانتین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر