مرد به کنار تخت پدرش رسید، از دست او به شدت عصبانی بود ولی پدر در حال مرگ بود. او را در داخل ماشین گذاشت و با هم به مسافرت کوتاهی رفتند. به کنار یک اسکله کوچک. مرد پدرش را همراهی کرد و او را بر روی یک صندلی در مقابل دریاچه گذاشت و خودش هم در کنار او نشست. هوا گرگ و میش بود و آسمان تابلویی از رنگ های عجیب بود. مخلوطی از قرمز تا زرد و از بنفش تا فیروزه ای. نبرد سهمگینی در آسمان برقراربود. درون مرد نیز دست کمی از آسمان نداشت. سال ها منتظر این لحظه بود تا پدرش را ببیند اما نمی دانست برای چه. تمام تلاشش را می کرد تا از خشمش بگذرد و تنها از این دقایقی که از زندگی پدرش باقیمانده بود استفاده کند. می خواست که جنگ به سود آبی ها به پایان برسد. در آسمان که به زودی همین نتیجه رغم می خورد و لی در دل مرد معلوم نبود.
سال ها بعد مرد باز به همان مکان آمد ولی این بار با زنی که به همسری برگزیده بود. آسمان همچون درون مرد آرام گرفته بود، پهنه بی کران آبی رنگ آن همه چیز را در بر گرفته بود و به همه چیز می خندید. دریاچه و زن هم آرام بوند
مورد عجیب بنجامین باتن
سال ها بعد مرد باز به همان مکان آمد ولی این بار با زنی که به همسری برگزیده بود. آسمان همچون درون مرد آرام گرفته بود، پهنه بی کران آبی رنگ آن همه چیز را در بر گرفته بود و به همه چیز می خندید. دریاچه و زن هم آرام بوند
مورد عجیب بنجامین باتن
خیلی این صحنه و این توصیف را دوست دارم
پاسخحذف