یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

آن مرد در باران رفت

می خواستم چیز دیگری بنویسم، ولی از دیشب که این نوشته را خوانده ام آرام ندارم. دلم یک دفعه خواست همه آن حال و هوا را. همه آن بزرگتر ها را که یکی یکی دارند روی دوش می روند و کسی بهشان دیگر اهمیت نمی دهد. همه آنهایی که نفس شان حق است و ما دیگر کم تر می بینم از آنها.
کسی دیگر نمی نشیند تا باهشان دو کلمه حرف یزند. چون همه عادت کرد ایم به اینترت . ولی بزرگترها که اینترنت ندارند، حتی شاید ندانند چیست ولی چیزهای خوب زیادی دارند. دلم خواست به خدا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر