حدود یکی دو ماهی است که جهان اطرافم جور عجیبی با من برخورد می کند. مثل این است که همه می خواهند جواب سوال های ذهنی نپرسیده من را بدهند. به طور مثال نشسته ام و یک سریال فاقد هر گونه ارزش (از نظر خودم) را در زمان شام می بینم، که یک دفعه بازیگر نقش فرعی داستان شروع می کند به سیاه لشکری که آن اطراف در حال حرکت است یک چیزی می گوید که انگار دارد توی صورت من می گوید و ادامه می دهد که مگه همین رو نمی خواستی بپرسی، خوب بیا این هم جوابت. یا می روم وبلاگ کسی را می خوانم و می بینم یک چیزی نوشته انگار برای من. حالا ممکن است موافق نظر من باشد یا مخالف، این ها برایم این قدر مهم نیست، مهم این جهان پیرامون است. یادم است که چند سال پیش هم یک تجربه مشابهی داشتم. حالا بگذریم. می خواهم یکی از همین اتفاقاتی را که اخیراً برایم اتفاق افتاده در یک نمایش سه پرده ای تعریف کنم.
پرده اول: نمای داخلی، اتاق من، شنبه ساعت 9 شب.
من روی صندلی جلو میز کارم نشسته ام و دارم صغحات مختلف اینترنت را بالا و پایین می کنم. در واقع دارم فکر می کنم. دوربین در بالای سر من در گوشه اتاق قرار دارد و من را از پشت سر می بینید، بیشتر تمرکز روی کامپیوتر و فعالیت من با آن است. تازه 2 قسمت جدید از سریال هاوس را دیده ام و می خواهم چیزی بنویسم. ولی نه راجع به آنها راجع به قسمتی دیگر که چند روز پیش به طور اتفاقی دیدم. از کامپیوترم صداهای عجیب و غریب مثل این فیلم های پلیسی شنیده نمی شود، تنها نغمه آرام موسیقی نگاه خیره اولیس ساخته النی کاریندرو به گوش می رسد. بالاخره تصمیم خود را می گیرم، کامپیوتر را از روی میز بر می دارم، روی پاهایم می گذارم و به حالتی معلق بر روی صندلی ام شروع به نوشتن متن زیر می کنم:
ویلسون با عصبانیت خود را به پشت بام می رساند و هاوس را بر روی لبه دیوار می بیند. هنوز کاملاً وارد نشده است که دعوا را شروع می کند. بحث ها این دو چیز جدیدی نیست، آن دو تنها دوست همدگیر هستند و همیشنه از این ماجراها با هم دارد. ناگهان ویلسون می گوید، تو از اون موجودی که توی توِ خوشت نمی یاد ولی نمی خوای که عوضش کنی. یادت باشه که با اذیت کردن خودت چیزی رو عوض نمی کنی، فقط خودت رو اذیت می کنی.
پرده دوم: نمای داخلی همان اتاق من، یکشنبه ساعت 3 بعدظهر
دوربین تصویر مرا که بر روی تخت خوابیده ام می گیرد و آرام آرام به سمت من نزدیک می شود و سعی می کند محاوره من با کامپیوترم را به صورت یک مکالمه دو نفره ثبت کند. در واقع من دارم با دوستی از راه دور صحبت می کنم که دوستم بحث را به این گفته میگل د اونامونو می رساند:
"چارهٔ رنج، در تن دادن به نا آگاهی نیست؛ در آگاهتر شدن و بیشتر رنج کشیدن است. مرارت رنج تنها با بیشتر رنج کشیدن و والاتر کشیدن چاره میشود. جریحه روح را نباید تخدیر کرد؛ باید بر آن سرکه و نمک پاشید زیرا وقتی که بخوابی و احساس رنج نکنی دگر وجود نداری. آنچه مهم است وجود داشتن و زنده بودن است. در برابر ابولهول هولانگیز درد، چشمانت را مبند بلکه در چشمانش خیره شو و بگذار تو را در کام فرو برد و با صد هزار دندان زهربار بجود و ببلعد. آنگاه پس از آنکه بلعیده شدی، شیرینی طعم رنج را خواهی دانست."
پرده سوم: مکان نا معلوم، دوشنبه ساعت 9 شب
دوربین تصاویر دستانی را نشان می دهد که بر روی صفحه کلید کامپیوتر در حالت نوشتن چیزی هستند. معلوم هست که فرد هنوز نتوانسته به خوبی نوشته اش را بنویسد، زیرا در حین نوشتن مدام دکمه پاک کن را فشار می دهد و شروع به نوشتن از ابتدا می کند. دوربین بالا می رود و نما باز می شود و من را که در حال تلاش برای نتیجه گیری از دو پرده قبل هستم تا ببینم واقعاً این جهان اطرافم از جانم چه می خواهد، در کنج کمد دیواری اتاق خودم نشان می دهد. صدای ذهنی من بر روی تصویر بیان کننده نتیجه ای است که مشغول نوشتن آن هستم:
در نگاه اول می شود گفت که نظر سریال هاوس برای عوام و نظر میگل د اونامونو برای خواص است. ولی نکته ای که اینجا وجود داره این است که چه کسی خاص و چه کسی عام است و چگونه این گونه چیزها را از هم جدا می کنیم. به نظر من حرف بهتری که می شود گفت این است که، درد و رنج واقعاً یکی از راه هایی است که می تواند آدم را به رستگاری برساند ولی راه پر خطری است و انسان نباید فراموش کند که درد و رنج هدف نیست و چیزی با درد و رنج الکی درست نمی شود، به قول ویلسون فقط خودش را اذیت می کند، بلکه درد و رنج وسیله است و نباید هدف اصلی در این راه از بین برود و فراموش شود
پ.ن: فردا کسی نیاد گیر بده که این فیلم نامه است و فیلم نامه پرده نداره و صحنه داره، دوست داشتم این طوری بنویسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر