دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

Lacrimosa


امروز حرف می زدیم، بعد گفتم وقتی آدم در جریان چیزی است باورش نمی شود که زمان می گذرد. باورش نمی شود که بعد ترها چیزها عوض می شود. گفت که اولش همیشه همین جور است، درد دارد، سخت است. ناگهان یاد آن صحنه آفرینش درخت زندگی افتادم، یاد آنجا که همه چیز گریان است. چند وقت پیش ها برای دوستی نوشتم که آن صحنه اول درخت رندگی را یادت هست، در آن لحظه شروع خلقت، همه چیز گریان است ولی بعدش زندگی شروع می شود. شاید همه چیزهای خوب اولش غریبند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر