کتاب نو یک جوری غریب است، وحشی است. با آدم دوست نیست. آدم مجبور است که چند وقتی دستش بگیرد، چندین صفحه اش را بخواند، چند جای انگشت بر روی صفحه هایش بگذارد تا باهاش دوست شود. ولی خوب کتاب دست دوم این جور نیست، کسی قبلاً راه را باز کرده. اثر انگشت هایش را مثل نقشه راهنما گذاشته تا آدم راحت تر بتواند با کتاب دوست شود. فوری انس بگیرد، زودی خودمانی شود. برای همین هم بود که ویل غیر از کتاب خواندن، عادت داشت که به عنوان تفریح در کتابِ دست و دوم فروشی های شهر هر روز چرخی بزند و کتاب ها را زیر و رو کند. اینقدر درآمد داشت که بتواند کتاب بخرد، ولی آپارتمان بیست متری اش نزدیک فرودگاه در کویینز بهش این اجازه را نمی داد که بتواند تمام کتاب هایی که دوست دارد را داشته باشد. برای همین بیشتر کتاب ها را روی کتاب خوان دیجیتالش داشت ولی خوب مجبور بود یک جوری ولعش نسبت به کاغذ را فرو نشاند. برای همین هر روز در بین کتاب های دست دوم پرسه می زد. اینقدر این کار را کرده بود که دیگر می دانست هر کدامشان این هفته چه کتابهایی را آورده و چه کتاب هایی را فروخته. مغازه دارها هم دیگر می شناختندش، می نشستند و با هم گپ و گفتی می کردند. ولی یک مغازه ای بود که برایش فرق داشت. کتاب هایش صاحب نداشت، همین طور کنار خیابان بود، قسمتی از کتاب فروشی اصلی. برای همین عرصه کتاب ها برای خودش تنها بود، جایی برای تاختن به هر جا که دلش می خواست. آن روز هم همین طور داشت در بین کتاب ها برای خودش بالا و پایین می رفت که چشمش به کتاب آشنایی خورد. کتاب پر بود از جنگ و خون و با آن لهجه جنوبی اش خاطره فراموش نشدنی را دلش به جا گذاشته بود. ورق زد تا رسید به اوایل فصل پنجم، آنجا که پسرک ماجرا وارد کافه می شود ولی هیچ کسی محلش نمی گذارد و برایش تره هم خورد نمی کند. ویل تازه داشت در کتاب غرق می شد که سنگینی نگاهی را در پشت سرش حس کرد. جوانی داشت از پشت سرش کتاب را دید می زد. تا ویل به خودش آمد که از جوانک بپرسد در جستجوی چیست، دید راهش را کج کرده و خودش را به چیز دیگری مشغول کرده. ویل هم چیزی نگفت، رفت داخل مغازه و بعد از چند دقیقه برگشت. جوان را پیدا کرد و کتاب را بهش داد و گفت، من هر هفته همین موقع ها اینجام. خوندیش برام پس بیار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر