تام نشسته بود توی اتوبوس و چشمانش را به هر سو می چرخاند. دنبال چیز خاصی نبود، چشمانش همین طور الکی پرسه می زد. داشت به تصویری که از صندلی های اتوبوس در شیشه نقش بسته بود نگاه می کرد که مردی را در انتهای تصویر دید. مرد داشت مستقیم به چشم های تام نگاه می کرد. تصویرش شفاف نبود ولی تام سایه نگاهش را حس می کرد. چشمانش را دقیق کرد تا مرد را بهتر ببیند ولی ناگهان ماشینی رد شد و تصویر مرد ناپدید شد. ماشین که گذشت شد مرد برگشت. چند بار که این ماجرا تکرار شد، تام با خودش فکر کرد که چه موجود رقت انگیزی است این تصویر در آینه. هیچگونه استقامتی از خودش ندارد، به هر بادی که می گذرد از پا در می آید و دوباره باز می گردد. خوب تر که به مرد نگاه کرد، احساس کرد که نمی تواند ببیند مرد کجا نشسته است. تصویر جایی میان آسمان و زمین به پایان می رسید و هیکل نیمه مرد همانجا تمام می شد. با خودش باز فکر کرد که انگار این موجود حتی پایی هم بر زمین ندارد. انگار که به هیچ جا وصل نباشد، استقامتی نداشته باشد. واقعاً که موجود ضعیفی است، موجود رقت انگیزی است. اتوبوس داشت به تونلی تاریک نزدیک می شد و تام با خودش فکر کرد که خوب است که به زودی از شر این موجود ضعیف خلاص می شود و دیگر لازم نیست همنشینی اش را تحمل کند. دیگر لازم نیست سایه آن نگاه را بر خودش ببیند. ولی ته دلش از این ماجرا واقعاً خوشحال نبود. می دانست که آن مرد جزئی از وجودش است. هر چقدر هم که می خواست کتمانش کند و همان جا بیرون تونل رهایش کند، می دانست که این طور از هم جدا نمی شوند. این طور تنها برای مدتی پنهان می شد و باز روز دیگری به سراغش می آید. اتوبوس که وارد تونل شد مرد رفته بود ولی تام می دانست که جای دوری نرفته است. پیش از آنکه اتوبوس به توتل برسد تام دستش را گرفته بود و پیش خودش نشانده بودش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر