آدام ساکت ایستاده بود در کنار سالن و به خیل جمعیتی که در حال حرکت بود خیره شده بود. بعد با خودش فکر کرد در این شلوغی اینجا، در شلوغی این شهر، در شلوغی این زندگی آدم کسی را که می شناسد را هم نمی تواند به راحتی پیدا کند، حالا چطور باید کسی را پیدا کند که که اصلا، نمی شناسد، که اصلاً نمی داند کیست. بعد همین طور که ایستاده بود ته دلش انگار یک چیزی روشن شد، انگار که خاطرش از چیزی جمع شد. شادی آمد به صورتش. بعد با خودش گفت که پیدایش می کند، راهش را و خودش را و رفت به سمت جمعیت تا در لابلای آنها گم شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر