چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 10th Night



از معدود آرزوهایی که از دوران کودکی با خودش همراه آورده بود همین آرزوی مرگ بود. این که یک روزی بی هوا در حالی که دارد در یک کوچه خلوت راه می رود با یک ماشینی که تحت تعقیب است تصادف کند و بعد از چند روز هم بمیرد. یا اینکه یک بیماری لاعلاجی بگیرد و بعد از مدتی در میان ناراحتی و چشم های گریان اطرافیانش چشمانش را به روی این دنیا ببندد. ولی وقتی آن روز صبح، کیتی از مطب دکتر آمد بیرون حس عجیبی داشت. دکتر بهش گفته بود در کمتر از شش ماه همه چیز تمام می شود. ولی چیزی که شنیده بود آن حسی را که انتظارش داشت براورده نکرده بود. می دانست که این خبر توجه تمام اطرافیانش را جلب می کند و این همان چیزی می شود که سال ها بهش فکر کرده بود و آرزویش را داشت. ولی این تنها حسی نبود که آن روز به همراه آن خبر آمده بود. حس تلخ جدایی ای هم آن روز در ته دلش شعله می کشید. جدایی از چیز خاصی نبود، انگار از تمام همان زندگی کوچکش بود. حسی که اینقدر به نظرش تلخ و تاریک بود که دلش نمی خواست با کسی در میان بگذارد. حتی دلش نمی خواست به کسی بگوید که مریض است. دلش می خواست همه چیز همان طور مثل سابق باشد. وقتی که داشت از خیابان رد می شد، دلش می خواست همان وسط بایستد. دلش می خواست صبر کند تا ماشین ها از راه برسند و داد بزند که لامصب ها، حرومزاده ها من اینقدر حس زندگی در خودم دارم که هیچ کدومتون اگه بخواهید هم نمی تونید من رو بکشید. بعد یک لحظه احساس کرد که دیگر برایش مهم نیست که حتی کسی را این هم بفهد. بعد در حالی که سرش را می چرخاند یک لبخند کجی بر روی صورتش ظاهر شد. بعد تلفنش را درآورد تا وقتی از خیابان رد شد به مادرش زنگ بزند که شب برود پیششان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر