اون روز دوشنبه صبح انگار که با بقیه دوشنبه ها فرق داشت. تفاوتش تو این نبود که آخر هفته روز عید شکرگزاری بود، بلکه انگار اون روز دنیا تنگ بود. دفتر کاری که آنجلینا بیشتر از هشت سال از عمرش را توش گذرونده بود براش جای غریبه ای بود و انگار دیگه به راحتی نمی تونست پشت صندلی کارش بشینه. این جور نبود که بخواهد همه چیز را به هم بریزه و برای همیشه بره، فقط اون موقع دلش نمی خواست که اونجا باشه. کارهاش را سر و سامان داد و بعد از مدت ها قبل از ظهر از شرکت حارج شد. به رییسش هم گفت که تا آخر هفته برنمی گرده. بعد الظهر رو توی شهر پرسه زد و از سر تفریح با یکی قرار گذاشت که فردا براش کارت پخش کنه. کار پردرآمدی نبود ولی آنجلینا اصلاً به درآمد فکر نمی کرد، تنها دلش یک چیز جدید می خواست. با خودش قرار گذاشت هر بار که صد تا کارت پخش می کنه با صدمین نفر یک گپی هم بزنه، هرچند کوتاه. شماره به ۹۵ رسیده بود و آنجلینا داشت با خودش خیال می کرد که در این خیابان خلوت در این ساعت روز آدم صدم چجور آدمیه که یهو یکی رو دید. مرد ظاهر گرفته ای داشت ولی این ظاهرش نبود که توجه آنجلینا را جلب کرد بلکه چیز دیگری بود که با یک نگاه نمی شد گفت ولی هرچه که بود آنجلینا می خواست که باهاش حرف بزنه. برای همین دست کرد و پنج تا از کارت ها را با هم درآورد و به سمت مرد رفت. گفت روز خوبی نیست، منم می دونم که این پنج تا کارت چیزی رو توی روز شما عوض نمی کنه ولی شاید توی روز من بکنه. مرد اول نفهمید که آنجلینا چی می گه ولی وقتی برای بار دوم حرفش رو تکرار کرد با یک لبخند محوی کارت ها رو ازش گرفت. داشت می رفت که آنجلینا یهو گفت می دونید حقیقتش اینه که اون پنج تا کارت تو زندگی من هم چیزی رو عوض نمی کنه ولی لبخند شما می کنه و مرد که غافلگیر شده بود لبخند بزرگی روی صورتش پهن شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر