الکس که از بالای پله ها به پایین نگاه کرد جوانکی را دید که به صفحه تلفنش خیره شده بود. بعد یک دفعه فکر کرد که جوانک چقدر شبیه خودش است. انگار همین خودش بوده که چند دقیقه پیش روی پله ها نشسته بوده و داشته به تلفنش نگاه می کرده. چند دقیقه پیش ترش الکس دنبال کاری در شرکت بود که پیغامی روی تلفنش گرفته بود. پیغام چیز خاصی نبود، حتی شاید یک خط هم نبود ولی آنچنان سکوتی در خود داشت که الکس احساس کرده بود تمام صداهای عالم در جاذبه سیاه چاله ای بلعیده شده است. احساس کرده بود که دیگر نمی تواند در آن فضا بایستد، دیگر نمی تواند فشارش را تحمل کند. باید برود و یک جای کوچکی بشیند، یک جایی که له نشود. برای همین پله های اظطراری شرکت را پیدا کرده بود و همین طور روی پله ای نشسته بود. به آن پیغام یک خطی خیره شده بود تا بلکه بتواند صدایی هر چند ناچیز بشنود، شاید که دریچه امیدی برایش بشود. ولی دیده بود که خبری نمی شود بعد با خودش فکر کرده بود کاش زمان و مکان در همین جا متوقف می شد. کاش حالا که صداها رفته اند یک جوری زمان هم در جایی در فضا بایستد و تکان نخورد. بعد خودش را جمع کرده بود و شروع کرده بود تا پله ها را بالا رود. ولی وقتی از بالای پله ها خودش را دید که باز دارد به صفحه تلفنش نگاه می کند، یک دفعه متوجه شد که انگار واقعاً زمان و مکان برایش ایستاده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر