Meet Me Under the Storytelling Tree - 5th Night
فرقی نمی کرد، از یک جا بعد به هر چیزی که در موزه نگاه می کرد فقط یک چیز می دید. ترکیبی از مجسمه مومی آن پیرزنِ کارگر مزرعه، چهره آن دخترک را که انگار لباس رسمی پوشیده بود برای مراسم یکشنبه صبح کلیسا، آن مرد سیاهی را که قیافه اش شبیه فردریک داگلاس بود و به نظر می رسید که جزء اولین سیاه هایی بوده است که زمین دار شده بود و خواسته است که یک جایی یک عکس رسمی از خودش ثبت کند. قیافه آن پیرمرد دیگری که چهره اش خیلی معلوم نبود ولی در سرکار ازش عکس گرفته بودند و چند عکس دیگر. ولی همه این ها تنها پوششی بود تا آن نوشته ای را که پشت آن ها روی دیوار بود، از یاد ببرد. نوشته روی یک پلاک سفید نوشته شده بود ولی هرچه تلاش می کرد تصویرش یادش نمی آمد. انگار که از ذهنش پاک شده بود. انگار که یک نوشته ممنوعه ای باشد و به محض اینکه خوانده می شود، از حالت حروف خارج شده و صدایش وارد سرِ آدم می شود. صدایش همچنان در سرش می پیچید ولی هرچی تلاش می کرد تنها چیزی که یادش می آمد یک پلاک خالی سفیدِ روی دیوار بود. آمد بیرون از نمایشگاه و روی نیمکتی که کنار در بود نشست. مجسمه بزرگی روبرویش بود که حتی دلش نمی خواست برود و ببیند که مجسمه چیست. همانجا نشسته بود و به صدای توی سرش گوش می داد. صدای یک بار دیگر گفت، این خیلی بدِ که آدم روحش و جسمش متعلق به یه آدم دیگه باشه. من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی. بعد یک دفعه یادِ یه جمله دیگری افتاد که چند وقت پیش همین طور شده بود. از روی صفحه کامپیوتر سُر خورده بود و وارد ذهنش شده بود و یک صدای آشنایی همین طور تکرار کرده بود که انگار همه دنیا یه بعدالظهر یکشنبه است، نه جایی داری که بری و نه کاری داری که بکنی و باز پیش خودش تکرار کرد که من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر