صبح قبل از کریسمس بود و مترو خالی از مسافر. کاران داشت روی صندلی های خالی مترو بالا و پایین می پرید و بازی می کرد که مترو ناگهان ترمز کرد و ایستاد. کاران که تعادلش به هم خورده بود داشت زمین می افتاد که یکی از میله های کابین را گرفت و خودش را نگه داشت. مادرش از ترس نزدیک بود جیغ بزند که دید دخترکش حالش خوب است و دارد می خندد. بعد کاران رو به مادرش گفت، نترس مامان اتفاقی نیافتاده که تازه اگر اتفاقی هم قرار بود بیافته اسپایدرمن میومد و من رو نجات می داد خودم تو تلویزیون دیدم. بعد دخترک شروع کرد در آن مغز کوچکش چیزها را کنار هم گذاشتن. با خودش فکر کرد که اسپایدرمن میاد و هرکی رو که توی دردسر باشه نجات می ده. بعد با خودش فکر کرد که اصلاً اسپایدرمن چطور می فهمه یکی توی دردسر که بیاد نجاتش بده، اصلاً الان کجاست و اگه اتفاقی قرار بود برای کاران بیافته اسپایدرمن چطوری می فهمید. بعد انگار که یک حس خیانتی بهش دست داده باشد داد زد که چرا اصلاً اسپایدرمن الان نمی یاد. اصلاً من می خوام کادوی کریسمسم رو اسپایدرمن برام بیاره به جای بابانوئل و همین جور شروع کرد با فریاد های بلند اسپایدرمن را صدا کردن بلکه یک جوری پيدايش شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر