بزرگی و شلوغى موزه خسته و بی حوصله شان كرده بود تا اينكه چشم ژان پل به تابلوی يحيى تعميد دهنده روی ديوار افتاد. با يك حالتى كه انگار يك چيز مهمى يادش آمده باشد رو به كلر گفت، كلر تو مي دونى چرا سه روز طول كشيد تا عيسى زنده بشه، تو مي دونى چرا سه روز آدم ها رو منتظر گذاشت. كلر كه كلاً يكه خورده بود سرش را به علامت منفى تكان داد. ژان پل شروع كرد و با هيجان ماجرايی را كه چند روز پيش يكى از دوستانش سر ميز بازی برايش تعريف كرده را براي كلر تعريف كرد. ماجرا كه به آخر رسيد تازه كلر متوجه شد كه همه چيز شوخی ای بيشتر نبوده و تازه اون موقع شروع به خنديدن كرد. چند دقيقه كه گذشت اين بار كلر قيافه جدی به خود گرفت، انگار اين بار نوبت او بود كه چيزي بگويد. رو به ژان پل گفت ولى مى دونی ژان اگه تو زودتر از من بری مطمئن باش من سه روز منتظرت نمی ذارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر