حوصله هیرویوکی از درخت ها سر رفته بود، برای همین تصمیم گرفته بود که از پارک بیرون برود. دلش نمی خواست در خیابان یا خانه هم باشد، برای همین آمده بود به موزه. با خودش حساب کرده بود که همیشه نود و نه درصد آدم ها که می روند و مصر را می بینند، بعدش هم می روند سراغ مجسمه های رومی و یا نقاشی های اروپایی. برای همین همیشه در قسمت هنرهای آسیایی به خصوص آسیای میانه یک جاهایی پیدا می شود که خلوت باشد، که کسی نباشد. تازه اگر خیلی خلوت باشد می تواند برود و زیر آن طاق نصرتی معبد هندی که چند وقت پیش کشف کرده بود بنشیند. طاقی در راهرو کوچکی قرار داشت که طبقه دوم را به چند گالری کوچکی که در طبقه سوم قرار داشتند وصل می کرد. با خودش فکر کرده بود که می رود و همانجا برای خودش در یکی از گوشه های آن راهرو کوچک کز می کند. همین طور که داشت از راهرو هایی که در احاطه تعداد قابل توجهی مجسمه بودای در حال مراقبه بودند می گذشت، چشمش به مجسمه یک راهب هندی افتاد. راهبِ نقشه بسته بر سنگ سفید آرامش عجیبی داشت. هیرویوکی نزدیک بود که تمام فضای موزه را فراموش کند و همانجا بغلش کند. شاید که از آن آرامش در وجود او هم چیزی جریان پیدا کند ولی یادش آمد که مجسمه سنگی سردتر از آن است که چیزی از آرامش نصیب اش کند. مدتی به راهب نگاه کرد و بعد راهش را ادامه داد تا برود کمی جلوتر زیر آن طاقی بنشیند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر