یک عالمه فیلم خوب در دنیا هست که من ندیده ام و می خواهم ببینم. یک تعداد زیادی آدم هستند که من اصلا نمی شناسمشان ولی کارهایشان بسیار درخشان است و من دوست دارم که وارد دنیایشان شوم. ولی مهم تر از آن یک سری آدم هایی هستند که من همیشه منتظرم تا چیز جدیدی بسازند، همانهایی که حتی خبر ساختن کارشان خوشحالم می کند. همان هایی که هر وقت احساس می کنم زندگی دیگر خیلی تنگ و تاریک است، به خودم می گم که ناراحت نباش، نترس هنوز فلان کار فلانی را ندیده ای، هنوز چیز های خوب توی این دنیا است. یکی شان همین آندره زویا گیستینف.
یک روزی بود که در آن دانشکده ای که ستون های بلندی داشت مشغول پرسه زدن بودم که عزیزی آمد و گفت فلانی جشنواره یک فیلم روسی آورده که اسمش بازگشت است، میایی برویم ببینیم. گفت که نمی داند چه جور فیلمی است ولی گفته اند فیلم خوبی است. رفتیم صفش شلوغ بود ولی عصر جدید بزرگ بود و جا رسید به همان و رفتیم و فیلم را دیدیم. بعد از فیلم من آنقدر هیجان زده بودم که همین طور حرف می زدم و او چیزی نمی گفت و من هم بعد از مدتی ساکت شدم و هرکدام رفتیم سراغ کارمان. ولی این همیشه در دلم ماند که ازش بپرسم که چه فکر می کرد آن وقت. بعد تر ها یک روزی زنگ زد که امشب سینما چهار بازگشت دارد و ببین. دیدم و کلی شاد شدم. چند وقت پیش ها تبعید می دیدم، یادش افتادم و برایش نوشتم که فلانی امروز تبعید دیدم و به یادت بودم. چند روز پیش ها داشتم النا می دیدم و باز همه این خاطره ها آمد پیش چشمم، خواستم برایش باز بنویسم که دوباره در من جریان پیدا کردی، که دلم برایت تنگ شد. ولی تردید آمد، که تو چه می دانی که الان کجاست، که چند سال است از احوالش آن چنان خبری نداری. که شاید این کلمه ها تنها مفهوم های بی معنی باشند در برابرش. تا اینکه دیروز نامه ای ازش رسید. همین طور بی مقدمه، بعد از مدت ها. گقته بود که مجبور شده به دلیلی گذشته اش را مرور کند. که آنروزهامان را یادش آمده. گفت که آن روزها دیگر در حال امروزش جریان ندارد .ولی دلش نمی خواهد که فراموششان کند. یک شادی خوبی پیچید توی دلم، چندید بار از بالا تا پایین نامه اش را خواندم، بعد یاد جیغ های ایوان، آن پسرک کوچک ِ بازگشت افتادم. یاد آن قایقی افتادم که رفت و آن پسرها ایستادند به تماشایش، ایستادند و قایق رفت، ایستادند و قایق رفت، ایستادند و قایق رفت.
یک روزی بود که در آن دانشکده ای که ستون های بلندی داشت مشغول پرسه زدن بودم که عزیزی آمد و گفت فلانی جشنواره یک فیلم روسی آورده که اسمش بازگشت است، میایی برویم ببینیم. گفت که نمی داند چه جور فیلمی است ولی گفته اند فیلم خوبی است. رفتیم صفش شلوغ بود ولی عصر جدید بزرگ بود و جا رسید به همان و رفتیم و فیلم را دیدیم. بعد از فیلم من آنقدر هیجان زده بودم که همین طور حرف می زدم و او چیزی نمی گفت و من هم بعد از مدتی ساکت شدم و هرکدام رفتیم سراغ کارمان. ولی این همیشه در دلم ماند که ازش بپرسم که چه فکر می کرد آن وقت. بعد تر ها یک روزی زنگ زد که امشب سینما چهار بازگشت دارد و ببین. دیدم و کلی شاد شدم. چند وقت پیش ها تبعید می دیدم، یادش افتادم و برایش نوشتم که فلانی امروز تبعید دیدم و به یادت بودم. چند روز پیش ها داشتم النا می دیدم و باز همه این خاطره ها آمد پیش چشمم، خواستم برایش باز بنویسم که دوباره در من جریان پیدا کردی، که دلم برایت تنگ شد. ولی تردید آمد، که تو چه می دانی که الان کجاست، که چند سال است از احوالش آن چنان خبری نداری. که شاید این کلمه ها تنها مفهوم های بی معنی باشند در برابرش. تا اینکه دیروز نامه ای ازش رسید. همین طور بی مقدمه، بعد از مدت ها. گقته بود که مجبور شده به دلیلی گذشته اش را مرور کند. که آنروزهامان را یادش آمده. گفت که آن روزها دیگر در حال امروزش جریان ندارد .ولی دلش نمی خواهد که فراموششان کند. یک شادی خوبی پیچید توی دلم، چندید بار از بالا تا پایین نامه اش را خواندم، بعد یاد جیغ های ایوان، آن پسرک کوچک ِ بازگشت افتادم. یاد آن قایقی افتادم که رفت و آن پسرها ایستادند به تماشایش، ایستادند و قایق رفت، ایستادند و قایق رفت، ایستادند و قایق رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر