جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

سایه های نیاکان فراموش شده ما




آندره: من می دونم که زندگی خودم پر از مشکله و اصلا معلوم نیست که دارم چه کار می کنم ولی این طور نیست که من دلم بخواد زندگی تو رو داشته باشم. بچه ها خوبند ولی خوب من دلم نمی خواد. تازه تو تحقیق تو دانشگاه رو هم دوست داری، که اصلا به من نمی سازه.
توماس: ببینم این چیزیه که تو زندگی من می بینی. حقیقتش اینه که این روزها مغزم ما با یک چیزهای خیلی معمولی پره که من حتی دیگه نمی تونم تحمل شون کنم. کَمرم از نشستن خیلی زیاد داغون شده. بعدش هم، گیر کردم وسط کارهای بازسازی مجتمع. بقیه صاحب خونه ها همه کارها رو انداختند گردن من و خودشون رفتند. باید برای ترم آینده دو تا درس تدریس کنم که خیلی مزخرفند. دیگه تقریبا روی هیچ چیزی نمی تونم تمرکز کنم. ربکا و من دیگه تقریبا س/ک/س نداریم، اصلا نداریم. علاوه بر همه این ها مسئله بچه هم هست، آلبرت الان یه جور حساسیت گرفته و ما باید درمونش رو پیدا کنیم. دیگه این طور نیست که من بتونم دوست های خودم رو ببینم، باید با آدم هایی که بچه دارند معاشرت کنیم، که اونها هم خیلی زیاد نیستند. خوب این الان موقعیت زندگی منه، جایی که ما همش تظاهر می کنیم خوشحالیم و دو تا لیوان شراب بهترین چیزیه که توی این شرایط گیرمون می یاد. بعد از به دنیا اومدن آلبرت، فکر کردم می تونم شروع به نوشتن کنم ولی اصلا انجامش ندادم. من و ربکا خیلی کم حرف می زنیم. یه پلی استیشن خریدم، دو تایی می شینیم و بازی می کنیم و آبجو می خوریم. بعضی وقت ها قبول می کنیم که بریم مهمونی ولی بعدش تصمیم می گیریم که نریم و خونه بمونیم. بعدش می شینیم خونه و پلی استیشن بازی می کنیم. ربکا همش داره یه کاری می کنه که بتونه بازی کن های دیگه رو تحقیر کنه و این تقریبا بهترین قسمت ماجراست.
(اسلو، ۳۱ ماه اگوست)

************************************************

وجود آدمی همچون چاهی است که در ابتدا همه چیزش روشن است ولی همین که کند و کاو در پی شناخت این چاه آغاز می شود، همه چیز رنگ می بازد و تنها تاریکی بی انتها باقی می ماند. مهم نیست که آدم به چیزی اعتقاد دارد،‌ هر چیزی که هست کارش این است که نوری به این چاه بتابد و رنگ و لعابی به روی زندگی بیاورد. حنی در این میان پوچی نیز برای خود اعتقادی است که آدم را از گم شدن در آن تاریکی نجات می دهد. تصویری که لویی مال در آتش درون از  زندگی آلن لروی روایت می کند تصویر زندگی موجودی است که گم شده است. زندگی از نظر آلن چیزی است که بین پوچی و سقوط به ورطه روزمرگی در نوسان است و تمام دوستان نزدیکش در یکی از این دو مرز فرورفته اند. آنها یا آدم هایی هستند که شیوه زندگی خانوادگی را در پیش گرفته اند و کاری دائمی دارند و زندگی ظاهراً بی خطر و کسالت باری دارند. یا اینکه هنوز با کمک الکل و مواد به زندگی بی برنامه و پر مخاطره خود ادامه می دهند و تن به زندگی کسالت بار روزمره نمی دهند. آلن ریسکی را که دسته اول می کنند تا در دل زندگی خانوادگی و کسالت برای خود زندگی جدیدی بیابند و روزگار خودشان را رنگ رویی دوباره بدهند، نمی بیند. دسته دوم را نیز تنها موجوداتی می بیند که خودشان را در توهمات ناشی از الکل غرق کرده اند و پوچی زندگی  خود را نمی بینند. برای همین است که آلن احساس می کند دیگر در این دنیا جایی ندارد. گروهی، دوستی، آشنایی ندارد که بهش تعلق داشته باشد. آخرین نفری را هم که در این دنیا دوست داشته دیگر جوابش را نمی دهد، برای همین است که ترجیح می دهد آن آتشی که درونش و دیگر تنها سوسویی ازش مانده است را خودش با دستان خودش در آن روز میانه تابستان، در ۲۳ ماه جولای خاموش کند.
اما آلن لروی اولین گونه این آدم ها نبوده است که خود به دست خود به نابودی خویش برخواسته اند، آخرین شان هم نیست. آندره شخصیت محوری اُسلو، ۳۱ ماه اگوست چیزی به مانند تناسخ آلن لروی است. در واقع فیلم اُسلو ۳۱ ماه آگوست را می توان به عنوان بازسازی آتش درون دید، تنها تفاوتش در آدم هایش است. آندره نسخه بروز شده آلن است، روایتی که لویی مال یک بار در آتش درون به زیبایی روایت کرده است. برای همین داستان اسلو بیشتر از آنکه راجع به آندره باشد راجع به دیگر آدم های ماجراست. اسلو مرثیه ایست بر زندگی این آدم ها. اگر در فیلم مال این امید بود که آنهایی که به زندگی معمولی روی آورده اند راهی برای نجات دارند، اینجا همان ته مانده از امید هم نابود شده است. اگر دوبورگ دوست آلن کار کردن در دانشگاه را دوست داشت و عاشق این بود که در باره مصر تحقیق کند، توماس رفیق نزدیک آندره نه فرصت این را دارد که تحقیق کند نه آن چنان دل خوشی از کارش دارد. اگر دوبورگ عاشق این بود که در سکوت همسرش فانی غرق شود و در همان سکوت عشق بازی کنند، توماس و ربکا در یک سکوت اجباری غرق شده بودند و چیزی به اسم س/ک/س هم دیگر در میان شان انگار دیگر معنایی نداشت. دنیای آدم های اُسلو، دنیای آدم های تنهاست. ولی نه آن تنهاهای معمولی، آدم هایی که تنها گذاشته شده اند. مثال همان حرف گاندی که اگر هر کسی برای انتقام چشم دیگری را کور کند همه در نهایت کور می شوند، دنیای اینجا هم این گونه است که اگر همه شروع به ترک کرن همدیگر کنند همه در نهایت تنها می شوند. اگر دوستان دختر آلن هنوز رفت و آمدهایی داشتند و از اینکه دلبری شوند خوشحال بودند، میریام دوست آندره دیگر هیچ دوستی نداشت و مهمانی تولدش را عده ای آدم غریبه پرکرده بودند که نمی توانست با هیچ کدامشان حرف بزند. به قول خودش که همه دوست های مردی که من اینجا در این مهمانی دارم همه دوست دخترهای جوانِ زیبا دارند، دخترهایی که دیگر نمی تواتنم باهاشان حرف بزنم. اگر تنها چیزی که آلن می خواست حلقه دوستانش بود که برایش انرژی حیات بیاورند و آنها هم به خاطر گذر زمان و جا افتادن در مسیر زندگی دیگر وجود نداشتد، سطح توقع آندره بسیار پایین تر از این ها بود. آندره تنها به دنبال آدمی بود که برایش احساس همدردی کند و غصه اش را بخورد. در نهایت انگار که یواکیم تریر هیچ ابایی نداشته باشد از اینکه مرثیه اش را به طور تمام و کمال تعریف کند. اگر آلن قرار بود در ۲۳ ماه جولای، در میانه تابستان خودش را بکشد، تریر این روز را به ۳۱ ماه آگوست، آخرین روز تابستان انتقال داده است، تا یادمان نرود که زمستان در راه است، زمستانی سرد و پر از تنهایی.




پ.ن.: عنوان فیلمی است از سرگی پاراجانوف

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - هفتمین نامه در دوشنبه قبل از کریسمس

ایثار را یادت هست.
و در آغاز تنها کلمه بود. الکساندر می گفت که اگر انسان کاری را در یک ساعت مشخص  و در یک موقع مشخص انجام دهد، هر کاری که باشد خودش در نوع خودش یک جور مراسم آیینی می شود که دنیا را تغییر می دهد. ولی گاهی اوقات کار از تغییر گذشته است و باید دنیا را نجات داد. برای نجات دنیا باید فداکاری کرد. الکساندر از خودش، خانواده اش و همه چیزش گذشت تا دنیا را به وضع سابقش بازگرداند. در دنیای جدید کلمه باز راهش را پیدا کرد، حتی اگر راهش از دهانی بود که تا بحال سخن نگفته باشد.


یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - ششمین نامه در یکشنبه قبل از کریسمس

نوستالژیا را یادت هست.
آن شاعری که زندگی اش را رها کرده بود تا از زندگی شاعر دیگری سر در بیاورد. آن شاعر را یادت هست که مرز میان دنیایِ خیال و واقعیتش کم رنگ شده بود و بی اراده پا به خیال می گذاشت. کم کم دنیایِ خیالش با دنیای دومنیک نیمه دیوانه هم در هم آمیخت و دیگر به این باور رسید که برای نجات خانواده اش باید شمعی را از رود بگذراند. ولی اینقدر در انجام این کار تعلیل کرد که کم کم آبی در رودخانه نمانده بود و امیدش هم با کمی آب رودخانه کم شده بود. ولی هر بار در گذر از رودخانه باد شمعش را خاموش می کرد انگار که باری که روی دوشش بود سنگین تر می شد و برای همین باورش به کارش بیشتر می شد و تلاشش برای نجات خانواده اش زیادتر می شد. شمع را که رساند، انگار که دیگر نمی توانست نفس بکشد، دیگر داشت زیر فشار خفه می شد، انگار که بار نجات همه دنیا روی دوشش بود.

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - پنجمین نامه در شنبه قبل از کریسمس

استاکر را یادت هست.
آن راهنمای منطقه ممنوعه که اعتقاد داشت بدون دین نمی شود به جای رسید. او که دو نفر دیگر با خود برده بود تا به آن اتاق دربسته در مرکز منطقه برساند. ولی وقتی که به آنجا رسیدند، استیصال همه وجودشان را گرفت. هیچکدام شان نمی خواست که در را به تنهایی باز کند و همانجا روی زمین نشستند و هیچ نکردند. استیصال است دیگر، بند بند وجود آدم را از هم جدا می کند. استیصال است دیگر یک تنه نمی شود به نبردش رفت.



جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار- چهارمین نامه در جمعه قبل از کریسمس

آینه را یادت هست.
داستان مادر را یادت می آید. آن مادری که مادر زمین بود. مادر بود، همسر بود، عاشق بود، نگران بود، خوشحال هم بود. آن آینه ای که دری بود به دنیای خیال. آینه ای که زمان را در می نوردید، آن که زمان را متلاشی می کرد تا بتوانی در دنیایی خیال غرق شوی، تا بتوانی دنیای مادر را ببینی، تا بتوانی حقیقت جهان را دریابی.


پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - سومین نامه در پنجشنبه قبل از کریسمس


سولاریس را یادت هست.
ایوان را یادت می آید که رفته بود به ایستگاه فضایی تا ببیند که آنجا چه خبر است، بعد خودش هم درگیر آن اقیانوس و شد آخر در همانجا ماندگار شد. آن اقیانوسی که خودش یک جور فهوم زمان و مکان بود، یک جور زندگی بود. یک موقعی بود که در کنار همسرش بود در آن خلا نسبی که سفینه داشت و با همدیگر پرواز می کردند.انگار که مهم نیست پایت را کجا می ذاری وقتی که در بغل کسی هست.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - دومین نامه در چهارشنبه قبل از کریسمس

آندره روبلف را یادت هست.
همان که معروف است به خاطرات سه آندره. آندره روبلف نقاش بود. دیوارهای کلیسا را نقاشی می کرد. دنیا را از زاویه نقاشی هایش می دید. به آنها باور داشت. بعد کم کم در نقاشی هایش شک کرد. دید که انگار نقاشی هایش بعدی ندارد، همه چیزش همان ظاهر رنگی است. اعتقادش را از دست داد، اعتمادش را هم از دست داد. دست از قلم مو کشید و راهب گوشه نشین شد. .ولی راهبی شیوه آندره نبود، راه گمشده اش را گمراه تر می کرد. مثل پینا باش که گفته بود برقص برقص وگرنه گم می شوی، آندره هم رقصید، آندره با نقاشی هایش دوباره رقصید تا راه گم شده اش را پیدا کند.


سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار- اولین نامه در سه شنبه قبل از کریسمس

کودکی ایوان را یادت هست.
ایوان همان پسرک یتیمی که در خلال آن جنگ بی سر و سامان روزگارش را می گذراند. میشا هم بود، آن دخترکی که در میانه میدان هم دست از بازیگوشی بر نمی داشت. بعد یک روزی در میانه جنگل آن افسری که دوستش داشت، بالای آن حفره بزرگ نگهش داشت. و همه چیز در یک لحظه در بالای آن گودال به تعادل رسید انگار که همیشه آنها همانطور بوده اند و همیشه هم همینطور خواهد ماند.


چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

سینمای سالی که بر ما گذشت



۱. یک افتتاحیه خیره کننده و نفس گیر به همراه یک عنوان بندی نسبتاً خوب که با صدای آدل همراه بود تنها نکات خوب و قابل تعمل و البته تحملِ اسکای فال آخرین فیلم از سری جیمز باند بود. چیزی که بعد از افتتاحیه روی پرده بود یک ترکیب سرهم بندی شده از ایده های تکراری و پوسیده بود. ایده هایی که همه سال ها تکراری و کلیشه شده اند و نه تنها یک جور خوبی کنار هم قرار نگرفته اند، در یک جاهایی حتی تا حد تنها در خانه هم سقوط می کرد و تماشاگر را تشویق می کرد تا هرچه زودتر سالن سینما را ترک کند. انگار که آن تکه اول فیلم را آن سام مندس جاده رو به تباهی و زیبایی آمریکایی ساخته باشد و آن تکه دوم را یک سام مندس دیگری.

 ۲. امسال از نظر سینمای تجاری سال ناامید کننده ای بود. تقریبا هر فیلمی را که منتظر آمدنش بودم نا امید کننده بود از شوالیه تاریکی بر می خیزد، بی قانون، هفت روانی، با ملایمت بکش شان گرفته تا همین آخرین جیمز باند. تازه این ها در میا بد ها بهترینش هایش بودند، یک لیست بلند بالایی دارد امسال که حتی دلیلی برای آوردن اسم هایشان هم نیست.

۳. قسمت پایانی از سه گانه شوالیه تاریکی کریستوفر نولان حتی اگر از نظر مفهومی پایان خوبی برای سه گانه آقای نولان باشد، از نظر نکات فنی فیلم نامه نویسی و نکات منطقی داستان، فیلمی است پر از اشکالات ریز و درشت. در کنار همه این ها مدت زمان طولانی شوالیه تاریک بر می خیزد به شدت فیلم را کسالت آور کرده، نکته ای که در فیلم های نولان کمتر سابقه داشته است. همه این ها در کنار هم آدم را به این فکر می انداخت که کاش سه گانه شوالیه تاریکی هم مثل یک سری مجموعه های دیگر نیمه کار باقی می ماند حداقل آن خاطره خوب شوالیه تاریکی این طور خراب نمی شد.

۴. حتی اگر آدم از این نکته هم چشم بپوشد که با ملایمت بکش شان یک ترکیب عجیبی است از دوستان خوب و قاپ زنی که حتی در یک جاهایی سری به قطارِبازی و صندوقچه ۴۴ اینچی هم می زند، در مجموع فیلم آخراندرو دومینک مشکل بزرگ پیوستگی دارد. این طور است که تکه های مختلف فیلم یک جور عجیبی کنار هم قرار گرفته اند که بیننده اصلا متوجه نمی شود که ماجرا چیست و چرا باید اینها اینجا باشند. فیلم در یک سوم پایانی یک جان خوبی می گیرد که آدم با خودش فکر می کند کاش فیلم همش همین ۳۰ دقیقه بود. ترکیبب اوضاع اقتصادی بد آمریکا و کار و کسب آدم کشی ایده هیجان انگیزی است ولی در فیلم خوب در نیامده و گاهی اوقات دیگر در اثر تاکید زیاد توی ذوق می زند. اندرو دومینک که با فیلم قبلی اش که جان تازه ای به سینمای وسترن داده بود و جسی جیمز یاغی اش پس از سال ها یادآور پپه لوموکو بود، حالا بعد از این همه سال آدم را بدجوری ناامید می کند.

۵. . در کنار همه این ها فیلم های نسبتاً خوبی مثل انتقام جویان و لوپر هم امسال روی پرده بودند که آدم می تواند یک مقداری دلش خوش باشد. هر دوشان داستان خوبی را با یک ریتم خوبی تعریف کرد که کمی جبران کاستی های دیگران بود

۶. سال ها است که آدم ها گفته اند كه سينما هنر تصوير و صداست. قصه را می شود در لایه های مختلف صدا و تصویر پیچید و برای بیننده گفت تا حوصله اش سر نرود تا جذاب تر شود. بعد با همه اين حرف ها، ریان جانوسن بر می دارد تیکه های پازل داستان را یک طور ساده ای یکی یکی برای بیننده اول قصه تعریف می کند. انگار که دلش بخواهد بیینده به راحتی دنیای داستان را بشناسد و اینقدر از داستانش مطمئن باشد که نترسد جذابیتش را از دست برود. آینده ای که آقای جانسون در لوپر تصویر می کند، آینده ای منحصر به فردی است که ویژگی های خودش را دارد. برای همین هم انگار کارگردان دلش نمی خواهد بیننده اش در پیچدگی های فضا الکی گم شود و اصل داستان را یادش برود. آینده جایی است که موتورهای پرنده دارد ولی تفنگ هایش بسیار معمولی است. خيابان هايش كثيف و بی نظم است ولی خانه ها و كلاب هايش تميز و پيشرفته است. آدم های داستان هم درست مثل خانه هایشان هستند. آدم هایی هستند که توی خانه هاشان عاشقند، آرامند ولی در بیرون از خانه از هیچ کاری فروگذار نمی کنند تا آرامش خانه شان را حفظ کنند، حتی کشتن کودک های بی گناه. یک جوری هست که نمی شود هیچکدام از آن آدم ها را دوست نداشت ولی نمی شود از کنارشان بی توجه گذشت. 

۷. در کنار انتقام جویان و لوپر، نمونه هایی مثل آرگو، لینکلن، اطلس ابرها و حتی فیلمی مثل Margin Call هم بودند که کار خودشان را که داستان گویی است را به خوبی انجام می دادند. فیلم هایی بودند که بیننده شان را به خوبی با داستانی که تعریف می کردند همراه می کنند و جوری طراحی شده اند تا بیننده شان را تا دم در سینما و در نهایت تا چند روز بعد همراهی می کنند و بعد از آن بروند و در نهان خانه ذهن آرشیو شوند. 





۸. قلمرو طلوع ماهِ وس اندرسون هم جزء نمونه های خوب سال بود. فیلمی با ایده ای که شاید چندان جدید به نظر نرسد ولی آقای اندرسون فیلم را در یک پوسته جدیدی پیچیده بود و همه چیز را در آن طراحی های اعجاب انگیزش رنگ و روی جدید داده بود که در ذهن ببیننده اش خوب می ماند و یاد آور روزهای خوب آقای فاکس شگفت انگیز می شد. 


۹. یک نمونه ای مثل کابینِ در جنگل هم امسال وجود داشت که ایده خوبی داشت ولی دقیقا به همین دلیل حوصله بیننده اش را سر می برد تا ایده اش را بیان کند. مشکل اینجا بود که بیننده از همان پنج دقیقه اول داستان متوحه می شد که یک کاسه ای زیر نیم کاسه است و بنابراین همین طور تمام مدت فیلم منتطر می شد که ببیند بالاخره این نکته اصلی داستان چیست و هیچ کدام از جزيیات دیگر توجهش را جلب نمی کند و در نتبجه اش فیلم کسالت باری می شود.

۱۰. از پرومتئوس آخرین فیلم ریدلی اسکات هم نباید گذشت. اگر آدم نخواهد خیلی سخت بگیرد می شود گفت که پرومتئوس فیلم خوبی است ولی حقیقت ماجرا این است که فیلم یک چیزی است شبیه نسخه جدید بیگانه با جلوه های ویژه بهتر به همراه چند قطره عصاره فلسفه. یک جاهایی از فیلم کاملا یاد آور بیگانه است، مثل حضور آن رباتی که شبیه آدم هاست و تقریبا در تمام نسخه های بیگانه سرش از تنش جدا می شود ولی همچنان فعالیت می کند. تنها تفاوتش این است که آن قدیم ها یک مقداری مایعات هم از ربات بیرون می ریخت ولی با بهتر شدن تکنولوژی در پرومتئوس این مشکل هم برطرف شده است. یک سری نکات داستان هم این طور است که انگار آدم های داستان پرومتئوس بیگانه را دیده باشند و حالا بخواهند که آن کارها را انجام ندهند و یک الگویی از قدیم پیش روی شان باشد تا بدانند چه اشتباهاتی را نباید بکنند. یک جوری آدم را یاد این می اندازد. 

۱۱. ویلیام فریدکین هم امسال با جو قاتل جایی در سینما داشت. فیلم یک نکات خوبی دارد که بیننده اش را با خودش همراه می کند و به این راحتی ها تنهایش نمی گذارد، گرچه آخرش به این قیمت ممکن است تمام شود که آدم تا مدت ها دلش نخواهد که مرغ کنتاکی بخورد. 


۱۲. فیلمِ آخر کویینتین تارنتینو هم مانده که در هفته آخر سال اکران می شود و باید نشست و به این امید ماند که سالی پر از نا امیدی حداقل نا امید کننده به پایان نرسد.



یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

I had a flashback of something that never existed



زمان كه در هم مى ريزد همه چیز رنگ و بوی گذشته می گیرد. همه چیز می شود تصویر یک واقعه ایی که در گذشته اتفاق افتاده و حالا دارد دوباره فقط تکرار می شود. مرد داستانِ اسكله یک خاطره ای داشت که حتى بعد از گذشت سال ها همچنان به گذشته وصلش می کرد. مرد در یک دنیای آخر الزمانی بعد از جنگ جهانى سوم زندگی می کرد، جایی که آدم ها فقط در زيرِزمين جا براى زندگى داشتند و زمان تنها بُعدی که می توانستند در آن سفر کنند. اسكله داستان مردى است كه در يک همچين زمانى براى پیدا کردن كمك در زمان سفر می کند، به گذشته و آينده می رود تا راه حلی برای حال پیدا کند. مرد یک خاطره ای داشت از دوران کودکی که بیش از هر چیز به گذشته وصلش می کرد. خاطره ای از زمانی که هنوز جنگ نشده بود. از یک روز معمولی در فرودگاه پاریس. در آن سالنی که مسافرین از دیگران خداحافظی می کردند. آنجا زنی را دیده بود که موهایش در باد تکان می خورد و تصویر مردی در خاطرش مانده بود که ناگهان در برابر چشمانش کشته شده بود. در سفرش به گذشته زن را پیدا کرده بود، ولی هیچ چیزی میان شان نبود، نه هیچ خاطره ای، نه هیچ برنامه ای. صحبت کردند و یک چیزی میانشان جوانه زد. مرد در سفرهای مختلفش به زمان زن را بارهای دیگر هم دید. آن رفاقتی که بین شان جوانه زد بود رشد کرد. راه حل مشکلش در گذشته نبود، در آینده بود. ولی همچنان به گذشته وصل بود، دلش در گرو گذشته بود. پیش ترها به خاطر آن خاطره دوران کودکی و حالا به خاطر آن رابطه ای که در حال رشد بود. ولی مجبور بود که همه چیز را نیمه کاره رها کنده بود و راهی سفر آینده شود. برای همین وقتی راه حل مشکلش را در اینده پیدا کرد و کارش پایان یافت نه آینده جایش بود و نه حال، تنها می خواست که در گذشته باشد. زن آنجا بود در آن سالن خداحافظی فرودگاه پاریس. ولی به غیر از زن، مرگ هم در انتظارش بود و پسری که داشت هم این ها را تماشا می کرد.

حتی بعد از گذشت نيم قرن، هنوز آن چیزی که کریس مارکر "فوتو رمان" می خواندش، آن مجموعه عكس هاى ثابت و آن صدای آرامی که داستان اسكله یا همان La Jetée را روايت مى كند زنده است. یک الفتی هست در آن مجموعه تصاویر که با هر بار روایتش در آن ٢٨ دقيقه جانى تازه مى آفريند و آن چنان در ذهن بیننده حک می شود که سال ها همان جا می ماند. آن رابطه ای عاشقانه میان زن و مرد داستان را آن قدر خوب مارکر با آن تصاویر ثابت پیاپی نشان داده است ، که کمتر اثری حتی بعد از گذشت این همه سال یارای همپایی اش را دارد. یک جوری است که یادآور صحبت ونگ کاروای راجع در حال و هوای عشق  می شود که می گفت "در حال و هوای عشق داستان دو آدم است که به آرامی در کنار هم می رقصند" (+). آدم های فیلم مارکر هم می رقصند، فقط آهنگش متفاوت است.



پ.ن.: اسکله را می شود به طور کامل اینجا دید
پ.پ.ن.: عنوان از مجموعه Ode à l’Oubli اثر لوییس بورژوا (+)

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

و همین طور هی صبر کند

انگار که گفته باشند دنیا قرار است به پایان برسد و یک روز و ساعتی را هم برایش مشخص کرده باشند. همه آدم ها هم این را باور کرده باشند و به انتظارش نشسته باشند. کمتر از یک روز به آن ساعت مانده باشد و آدم با محبوبش تنهایی در آپارتمان شان در نیویورک به انتظار نشسته باشند و هیچ عزیز دیگری هم پیش شان نباشد. تنها تلفن باشد و اسکایپ باشد و آدم مدام تلاش کند که از حال دیگران خبر بگیرد، یا سعی کند سوءتفاهم هایی را برطرف کند. یک حرف هایی همین طور در آخرین دقایق بزند. بعد هی دلش طاقت نیاورد، مدام  همین طور برای خودش بی قراری کند. آدمی را ببیند که پیش از آن ساعت مقرر خودش را کُشت و داد بزند که نه ولی بعد با خودش بگوید چرا که نه، چرا اصلاً همین حالا خودم را نکُشم. چرا خودمان را الان نکُشیم. مگر چه قرار است که تا سحر اتفاق بیافتد. برویم و چند تلفن دیگر بزنیم و اسکایپ کنیم که ببینم حال آدم ها قبل از مرگ چطور است و صبر کنیم تا مرگ بیایید و ما را در دامان خودش بگیرد. ولی با همه این بی قراری ها، فقط صبر کند و هیچ کاری نکند و محبوبش را بغل کند تا مرگ بیاید و سایه اش را بر سرشان پهن کند. 


The years have gone by
quickly.
Death sits in the seat next to
me.
we make a lovely
couple.

(to the ladies no longer here by Charles Bukowski)



پ.ن.: این نوشته برداشتی است از فیلم ۴:۴۴ آخرین روز روی زمین ساخته ابل فررا

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

بالا بلندتر از هر بلند بالایی



این طور می شود فکر کرد که در آلپ، یورگوس لانتیموس خانواده پنج نفره ای را که در دندانِ سگ داشته است را از هم پاشانده است، روابط فامیلی شان را بریده، شخصیت مادر و برادر را حذف کرده و از ترکیب شان یک شخصیت جدید ساخته. چهار نفر داستان را در خانواده های جدا قرار داده و بعد همه شان را در یک گروهی به اسم آلپ دوباره دور هم جمع کرده است. این کار را هم با یک ظرافت و زیبایی خوبی انجام داده است. رابطه های آدم ها هنوز همان طور است. خشونت های پنهان و آشکار را می شود دید در روابط شان، حس برتری طلبى هم هست. با این حال آلپ نسبت به دندانِ سگ بسیار پیراسته تر و آرایش یافته تر است و يک سرى ريزه كارى هايى دارد كه آدم را به شوق مى آورد.آلپ روايت گروهى از افراد است كه كارشان اين است كه خانواده هايی را كه تازه كسى را از دست داده اند پيدا كنند و برای مدتى نقش عزيز از دست رفته شان را برای شان بازی كنند تا عادت كنند. اسم خودشان را آلپ گذاشته اند برای اينكه فكر می كنند بی نظيرند و هيچ رقيبی ندارند كه به بلندای آنان برسد. مسئول گروه خودش را مونت بلان بلند ترين كوه رشته كوه آلپ مي خواند، بقيه هم هر كدام نام يك کوهی دارند.

اگر دندان سگ روایت زندگی بسیار ویژه یک خانواده بود و ماجرای تلاش دختر بزرگ خانواده برای فرار از زندانی که والدینش برای بچه هایشان درست کرده بودند. آلپ روایت زندگی آدم های معمولی است. ولی در همین معمولی بودن باز ماجرای فرار دختر دیگری است از زندگی اش. یک تصویر کلیشه ای وجود دارد از یک آدمی که جلوی میز کارش ایستاده. زندگی جان به لبش رسانده است و دلش می خواهد که همه چیزش را از روی آن میز کار بردارد و از در بیرون برود و زندگی اش را عوض کند. یک تصویری دیگری هم هست که کمتر نشان داده می شود. تصویر یک میزی که کمی آنطرف تر از آن میز اول است یک آدم دیگری هم ایستاده در مقابلش ولی یا هنوز جان به لبش نرسیده و یا اگر هم رسیده می ترسد که همه چیز را رها کند تا زندگی جدیدی شروع کند. می ترسد که وقتی از در بیرون رفت زیر فشار دنیای بیرون دوام نياورد برای همین شهامت تکان خوردن از جلوی میزش را ندارد. آلپ روایت زندگی یکی از همین آدم هاست. از آنهایی که می ترسند از پریدن و برای آدمی که از پریدن می ترسد چه چیزی بهتر از وسیله ای است که برایش پرواز را مشابه سازی کند. برای آدمی که می خواهد زندگی اش را عوض کند چه چیزی بهتر از قالب یک زندگی حاضر و آمده که تنها لازم باشد تا تویش شیرجه بزند. برای آن دخترکی که می خواهد از خانه اش، از پدر پیرش، از زندگی اش از همه چیزش جدا شود و یک زندگی جدیدی داشته باشد چه چیزی بهتر از یک زندگی آماده است، حال می خواهد که دوست نزدیک یک پیرزن کور باشد، همسر یک مرد انگلیسی زبان و یا دختر ورزشکار یک خانواده. همه این ها برای دخترک قالب هایی را فراهم می کند تا از زندگی اش جدا شود. مسئله فقط این است او به این هم راضی نیست. هنوز یک نقطه اتصال با زندگی قبلی برایش مانده است، آلپ. مونت بلان هر وقت که بخواهد می تواند کار دختر قطع کند. اعضا دیگر گروه هم شاهدی هستند بر تقلبی بودن زندگی جديدش. براي همين است كه سعي مي كند تا گروه را دور بزند و خودش تنهايى كار كند.



پ.ن.: انتشارات مروارید قسمت اول «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار» نوشته جی. دی. سلینجر را با عنوان بالا بلندتر از هر بلند بالایی منتشر کرده بود (+). عنوان این نوشته از آنجا امده است

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱

You could finally hear life, you could see life



When we were putting together Shadows, we said, 'Sure, we'll make a movie.' We had this loft, and they started to build sets and everything, and I went on a radio show, and I said, 'Wouldn't it be terrific if just people could make movies instead of all these Hollywood bigwigs who are only interested in business and how much the picture was going to gross and everything?' The next day, two thousand dollars in dollar bills came in. Not only that, Shirley Clarke, who was working in those days as one of the few independent filmmakers, had the only equipment in town, so she brought it down and said, 'Go ahead, take it, I'm not doing anything for six months. Take the equipment.' So we had the equipment, and one girl came in with a mustache  and she really looked like an ogre. She was enormous, maybe four hundred fifty pounds. Stringy hair and a print dress. As soon as she saw me she said, 'I listened to your program last night,' and she got down on her knees, and I said, 'What are you doing? This is shocking; stop this.' She said, 'What can I do? I'll do anything.' I said, 'Don't do that, whatever you do.' I said, 'Grab a broom, sweep up this joint.' So over a period of three years we worked on this film, Shadows. And none of us knew what to do; I mean we didn't know anything about filmmaking at all. I had made movies, but I was only interested in myself. I didn't care where the camera was. All I heard was, 'Roll them, action, print that,' so I would say, 'Print that.' There was no one to write that down. So when we got through with this film, I had about five or seven thousand dollars in it. I said, 'That's enough...' It cost forty thousand by the time we were through. Tremendously hard work, but it was thoroughly enjoyable, and we made every mistake that you think is possible to make until the second picture. But, you know, 'Print it.' So when it was finished, we didn;'t have enough money to print the sound, and it was improvised; the whole picture was improvised, there was no dialogue, so every take was different. Se we looked at it and said, 'What the hell are we going to print here? I don't know what they're saying. It looks terrific, everything's in focus, the exposure's all right, it's beautiful - we'll lay in the lines.' Anyway, I thought, live sound is everything, we have to print that sound. So we had a couple of secretaries who used to come up all the time and do transcripts for us, but they volunteered their services. They had nothing to do; we had all silent film. So we went to the deaf-mute place and we got lip-readers. They read everything and it took us about a year. We had a wonderful time, though. We knew a liquor store down the street. We were drunk all the time, happy. It was a hapy experience. It took us three years to put the film together.

We had the worst sound track in the world on Shadows because we were in a dance studio, and people were above us, below us, the traffic and noise and I didn't know. 'How's the sound?' 'Great.' So I really think that we innovated in that sense, we innovated through an absolute accident. We spent maybe two months on the dubbing, two months trying to get the sound right. We couldn't get the noises out, so that's the way the film came out, and thereafter the commercials picked that up, and thereafter other filmmakers started to make films that way. For us, it was a terrible trial, but when we were in England, they said, 'What a great sound track; you could finally hear life, you could finally hear other things going on.

John Cassavetes on the production of Shadows

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

هنوز هم باید از نیمه مارس بر حذر بود


یک تصویری در خاطرم هست از دو برادری که در میانه میدان جنگ در یک فضای مه آلود ایستاده بودند روی زانوهایشان روبروی هم در آخرین صحنه صبح بخیر بابل. یکی شان زخمی بود و دیگری داشت از آخرین لحظات برادرش فیلم می گرفت. یک تصویری دیگری یادم هست از آغاز سن میکله یک خروس داشت، از مردی که داشت از بالای تپه ای به دهی نگاه می کرد. باد می آمد و موهایش در باد تکان می خورد و همراهنش بهش می گفتند که باید هر چه زود تر بروند از اینجا. یک سری تصویرهایی یادم هست از جاهای مختلف پدر سالار، از پدری که خشن بود با بچه هایش، از معلمی که بچه ها را تنبیه می کرد. یک تصویری در خاطرم خواهد ماند از اوایل سزار باید بمیرد، از یک تعداد زندانی که ایستاده بودند روبروی کارگردان و سعی می کردند با ژست های مختلف خودشان را معرفی کنند. خلاف کرده بودند، آدم کشته بودند، قاچاقچی بودند ولی از همان جا دقیقا از همان جا زندانی بودنشان از یادم رفت و آدم های دیگری شدند. سزار باید بمیرد آخرین فیلم برادران تاویانی روایت ساخته شدن نمایش جولیوس سزارِ شکسپیر در یک زندان است. نمایش نامه ای است که از طریق روایت تمرین های زندانیان در راهروهای زندان و در سلول های کوچک بازگو می شود.
ویتوریو سال پیش ۹۰ سالش شد و پائلو هم سال دیگر به ۹۰ سالگی می رسد. تاویانی ها اینقدر عمر کرده اند و تاریخ سینما را دیده اند که بدانند از آخرین داستان شان چه می خواهند و چگونه می خواهند که روایتش کنند. ظهور و سقوط شیوه های مختلف داستان گویی را دیده اند. از جولیوس سزارِ منکه ویچ گرفته تا نسخه داستان در داستان ریچارد لینک لیتر، من و ارسن ولز، را در سالیان مختلف زندگی دیده اند. برای همین است که داستانی که در یک زندان شکل می گیرد و شاید بیشتر از هر چیز دیگری یادآور روایت های داستان در داستان باشد تنها روایتگر مرگ  سزار است. اما علاوه بر داستانِ مرگ سزار تاویانی ها چیز دیگری را هم در زیر لایه های فیلم شان گنجانده اند. سزار فیلمی نیست مثل صبح بخیر بابل درباره سینما و زندگی کردن برای سینما، بلکه  بلعکس راجع به اثری است که هنر برای آدم می گذارد .راجع به کاری است که نمایش جولیوس سزار با آن زندانیان می کند. یک چیزیی است به مشابه وصیت نامه برای تاویانی ها. برای زندانیان این تئاتر تمرین کردن و بازی کردن مثل خود آزادی است. رها شدن از چهارچوب زندان و رفتن به دنیایی دیگر، مثل همان چیزی که آنتونیونی در آخرین صحنه آگراندیسمان نمایش می دهد. برای همین است که میانه تمرین وقتی کارگردان می گوید که عجله کنید، تا وقت تلف نشود، جواب می دهند که کدام وقت. مگر ما چیزی بجز وقت داریم که صرف کنیم. انگار که بخواهند همه عمرشان را در مسیر همان نمایش بگذرانند و این دری باشد برای آزادی شان. ماجرای اثر کردن متقابل بازیگر و نقش در هم است. روایت تصویر شدن داستان است در زندگی واقعی زندانی ها.
جوزف منکه ویچ که می خواست جولیوس سزار را بسازد، مدت زیادی را با کمپانی متروگلدوین مایر بر سر دعوا گذراند. کمپانی دلش می خواست فیلم را به شیوه رنگی که آن سال ها تازه آمده بود بسازند که فروشش بیشتر شود ولی منکه ویچ اعتقاد داشت که در فیلم برداری سیاه و سفید یک شکوهی است که جلوه بصری فیلم را چند برابر می کند و چه راست می گفت منکه ویچ که جولیوس سزارش چیزی از شکوه کم ندارد. تاویانی ها هم انگار این درس را از منکه ویچ یاد گرفته بودند و حدودا نمی قرن بعد از منکه ویچ، فیلم بردای عمدتاً سیاه و سفید داستان شکوهی داده است به سزار باید بمیرد. تصویر های داستان که در راهرو ها و یا در حیاط زندان اتفاق می افتد هنر اعجاب انگیزی دارد در انتقال آدم به فضای داستان. بروتوس، کاسیاس و مارک آنتونی که با تیشرت های ساده و شلوار جین در فضای زندان حرف می زنند یاد آور جیمز میسون، جان گیلگاد و مارلون براندو می شوند. تماشگرانی که از پشت میله های پنجره ها برای جسد سزار زاری می کنند همه چنان تحت آن تصویربرداری سیاه و سفید جان گرفته اند که فضای رم مجسم می شود. البته این روندی نیست که همه فیلم را همراهی کند، آنجا که پای صحنه اصلی نمایش به میان می آید تصاویر رنگی به خود می گیرند و اجازه می دهند تا دکور، لباس ها و گریم جلوه های بصری را برای بیننده تامین کنند. در مجموع علاوه بر این که تصویر برداری ترکیبی رنگی و سیاه و سفید داستانجانی داده است به فیلم، نمایان گر زنده شدن دنیای مرده زندانی ها هم هست. رنگ جانی می شود بر زندگی روزمره بی هدفِ زندانیان و نمایش راهی می شود برای ورودشان به دنیای خیال. به قول کاسیاسِ داستان که "از زمانی که با هنر همنشین شده ام این سلول واقعا برایم مثل زندان است".

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - هشتمین شب

جادوگر - ۱۹۵۸

برای آدمی که در زندگی واقعی کاری جز بازیگری نمی کند جادو و شعبده چیزی است که خود واقعی اش را نمایان می کند و آن واقعیت ساختگی اش را در هم می شکند.


دیگر شب ها

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - هقتمین شب



جسارت و شهامت نمی خواهد بریدن از آدم ها برای گریز از قضاوت شان. یک ترکیبی از خودخواهی و ترس برای این کار لازم است. 

آن موقع که آدم شروع می کند تا دیوار بکشد برای خودش. دیوار بکشد بین خودش و دیگران برای محافظت، همان لحظه است که می میرد. همان جا همه چیزش متوقف می شود. گذشته اش، حالش و آینده اش. زنده است ولی زندگی نمی کند و تنها چیزی که با خود از گذشته حمل می کند خاطرات دوری است از زمانی که دیواری نبود. ایزاک هم همین طور بود. آن دخترک جوان سارا و دو دوستش که بر روی صندلی عقب ماشین بالا و پایین می پردیند، انگار که چیز نبودند بجز خاطرات سال های دور ایزاک. تنها آن موقع که دیوار را برداشت، آن موقع که خودش را در آینه دید، خاطره هایش رهایش کردند. دیگر آن ها تنها چیزی نبودند که در این زندگی داشت.


دیگر شب ها

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

و آن مرد دوباره رفت


آمدن، دیدن، دل بستن، خواستن، عاشق شدن، تلاش کردن، نزدیک شدن، نزدیکی کردن، به هم پیچیدن، با هم خوابیدن، راز دل گقتن، از ترس ها گفتن، پیمان بستن، ترسیدن، به خود لرزیدن، بُریدن، جدا شدن، دوباره تنها شدن و زندگی را از نو شروع کردن. برای همین بود که آن روزی که او آمد، انگار پیشترش باز از جایی دیگر بریده بود.

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

رفتن و باز رفتن



۱. صبح زود رفته بودم پارک. یک تصویری مانده بود در سرم از سال پیش که صبح ها می رفتیم پیاده روی، از یک پیرمردی که یک روز صبح دیده بودمش. پیرمرد داشت به آرامی روی چمن ها تای چی تمرین می کرد. طوفان که آمده بود، پارک را بسته بودند. گقته بودند که ممکن است درخت های شکسته خطرناک باشند. با خودم فکر کرده بودم که الان پارک بعد از طوفان چه شکلی است. فکر کرده بودم  که الان پیرمرد چه می کند، حالا صبح ها کجا می رود، اصلا هنوز می رفته که در پارک تمرین کند یا نه. بعد آن روزی که پارک را بالاخره بعد از یک هفته باز کردند، صبح زود رفتم تا ببیم آیا پیرمرد می آید یا نه. هوا گرگ و میش بود وقتی که از خانه بیرون زدم و به پارک هم که رسیدم هنوز خیلی شلوغ نشده بود. اوضاع تفریباً طبیعی بود ولی پیرمرد نیامده بود و آخر سر هم نیامد. یک نیمکتی است در گوشه شرقی پارک که انگار سال هاست تنها آنجا زیر یک طاقی کوچکی مانده و کسی رویش ننشسته. یک مقداری آنجا نشستم و صبر کردم، سکونش را دوست داشتم، اینقدر که می خواستم همان جا بمانم ولی باید برمی گشتم. پیرمرد نیامد و من هم برگشتم.


۲.  پهنه آسمان بلند بود بالای سرم و ابرها توی افق طلایی غروب یک جور خوبی خوشحال بودند. نشسته بودم در اتاقک کوچک ماشین در کنار بقیه اتاقک های دیگر در خیابان و با یک سرعت معمولی حرکت می کردم. بعد در آن شنبه بعد الظهر، در آن فضای بسته در کنار فضای های بسته دیگری که همه با یک نظم نصفه و نیمه ای با هم حرکت می کردند یاد‌ این افتادم که انگار همه دنیا یک یکشنبه بعدالظهر است، نه جایی داری بری،‌ نه کاری داری که بکنی. گذاشتم تا رضا یزدانی از داغش بخواند و همین جور برای خودش تکرار شود. همین که آهنگ شروع شد دلم خواست اینقدر پایم رو روی پدال گاز فشار بدم که از کف ماشین بزنه بیرون. ولی اینقدر خیابون شلوغ بود که نمی شد. انگار که هیچ جایی نبود که بری و من همان طور معمولی به راهم ادامه دادم.


شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

سوران سانتاگ گفته بود که آدم باید تانگوی شیطان را هر سال ببیند. حقیقتش این است که من هم دوست دارم حداقل یک بار دیگر ببینمش، بعدش شاید تصمیم بگیرم که هر سال ببینمش. دوست دارم که یک بار همان طور که بلا تار گفته ببینمش یعنی تمام ۸ ساعت فیلم را یک جا با چند میان پرده کوتاه ببینم. ولی فعلاً که فیلم را ندارم، اگر یک زمانی داشتم به انجام این رویای کوچک فکر می کنم. اما این روزها دارم به لیست فیلم هایی فکر می کنم که دلم می خواهد هر سال ببینمشان. دوست داشتم لیست کتاب ها را هم بنویسم، ولی تتبل تر از آنم بخواهم یک کتابی را چند بار بخوانم و به همان فیلم ها بسنده می کنم. هنوز به چیز خاصی فکر نکرده ام، فعلا تنها برهنه و خاکسترهای زمان در سرم است که می گذارمشان اول لیست تا مابقی را بعداً بنویسم.


پ.ن.: سال گذشته در مارین باد رو هم باید به لیست اضافه کنم.

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۱

I am Jack's smirking revenge



کینه تنها کینه می آورد ولی چاره ای نیست خون را تنها می شود با خون شست و انتقام غذایی است که باید سرد سرو شود. با همه این حرف ها انتقام را انگار که با بخشش و گذشت یک جوری پیوند داده اند. در بسیاری از جاهای دنیا بخصوص آن جاهایی که از شرق دور فاصله دارند، آن جاهایی که دین های ابراهیمی و یا بودایی یک زمانی گسترده بودند، این فرهنگ بخشش در برابر انتقام جایگاهی دارد برای خودش. ممکن است که قدرت شان با هم برابر نباشند، ممکن است انتقام اینقدر قدرت بگیرد که بشود همه زندگی. که انتقام بشود همه چیز، بشود هوا برای نفس کشیدن، غذا برای زندگی کردن و دلیل برای زنده ماندن، ولی باز هم آدم منتظر است که یک دریچه کوچکی برای بخشش باز شود. حداقل آدم دلش می خواهد که اینطور فکر کند.این روزها شاید گذشت در زندگی روزانه آدم ها جایش کم شده باشد اما هنوز وقتی به فیلم ها و کتاب ها آدم نگاه می کند یک جایی برای اش هست. همیشه یک آدم قوی تری هم است که به کوچک تر ها، به ضعیف تر ها ظلمی کرده است که حالا مستحق انتقام است. می شود خوی و بد داستان را دید. نمونه اش را می شود در کلاسیکی مثل جویندگان یا نمونه های جدید تری مثل روزی روزگاری در غرب، بیل را بکش، کفش های مردِ مرده، پنهان و یا حتی روزی روزگاری در آناتولیا دید. در شرق رابطه آدم ها یک جور دیگری پیچیده است. بخشش آن طور که در فرهنگ های غربی هست معنی ندارد.
همیشه که نباید کسی پدر آدم را کشته باشد تا آدم بخواهد ازش انتقام بگیرد. همیشه که نباید کسی زندگی آدم را نابود کرده باشد تا آدم بخواهد تلافی کند. خیلی وقت ها یک حرف اضافه، یک لبخند بی جا، یک دهن لقی کوچک می تواند کاری کند که آدم بخواهد کسی را از هستی ناقص کند. ظاهرش ممکن است عجیب باشد و یا حتی ترسناک ولی خوب حقیقت است. داستان رییس اصلاً چیزی غیر از این ها نیست. روایت یک حرف نابحاست که زندگی ایی را نابود کرده و حالا کسی به تقاص آن زندگی به فنا رفته آمده است. آدم های داستان را نمی شود به خوب و بد و یا ضعیف و قوی تقسیم کرد. نمی شود دوستشان داشت، نمی شود هم از کنارشان بی تفاوت گذشت، آدمند دیگر. نمی شود حتی گفت که کدام واقعاُ دارد از کدام انتقام می گیرد. بهتر از آن را می شود در اعترافات دید. اعترافات داستان انتقام یک معلم دبستان از دو دانش آموزش اش است. همین چند کلمه در تعریف فیلم ممکن است شوک آور باشد. ممکن است که داستان یک مقداری عجیب به نظر برسد و دقیقا این همان  چیزی است که رنگ آب جدیدی به داستان می دهد. همان پنج دقیقه ابتدایی فیلم کافی است تا چنان آدم را سر جایش بنشاند تا همه چیز را فراموش کند و در پیچیدگی های آدم ها گم شود و ببیند که چطور داستان پیش می رود. ببیند که قدرت فقط به زور بازو نیست و خشونت تنها در آزار فیزیکی نیست. انتقام هم تنها در کشتن خلاصه نمی شود. آن کس که به دنبال انتقام است، صبر می کند. آن کس که زندگی اش جز انتقام چیزی نیست، کارش را آهسته انجام می دهد چون می داند که بعد از انتقام دیگر کاری ندارد، حتی می تواند براحتی مثل وو-جین لی خودش را هم در آخربکشد.


پ.ن.: عنوان از تک گویی های باشگاه مبارزه است.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - ششمین شب


مهر هفتم - ۱۹۵۷ 

نبرد که طولانی می شود، آدم هدفش گم می شود. یادش می رود که برای چه می جنگیده و زندگی اش یه یک باره انگار خالی می شود. این زندگیِ کسالت بارِ تهی شده را مرگ تسکین نمی دهد. مرگ خودش چیزی می شود کسالت بارتر از زندگی.


دیگر شب ها

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

زیر باران خیس شده بودم. مسیرم را گفتم و به طرف ماشینی که نگه داشت دویدم. قبل از این که سوار شوم در جلو باز شد.
مرد آرام گفت : "سلام"
روی صندلی نشستم و در را بستم. این همان لحظه ای بود که در خیالم می دیدم و حالا فکر می کردم چه چیزی در خیال هست که آن را اینقدر با واقعیت متفاوت می کند.
گفتم: "اگر بگویی اتفاقی از اینجا رد می شدی باور می کنم."
"اتفاقی نبود"
با صدای گرفته گفت: "من هم به تو عادت کرده ام."
حرفش خوشحالم نکرد. مثل مهمانِ دیر آمده بود و زورم می آمد در را به رویش باز کنم.
تند گفتم: "آن هم وقتی که من عادتم را ترک کرده ام."
حرفم انگار در جانش اثر نکرد. حرف خودش را زد.
"فکرش را نمی کردم دنبالت بیایم، ولی آمدم."
به سبک خودش گفتم: "خوب نیست."
با نا امیدی گفت: "آره خوب نیست."

رویای تبت - فریبا وفی




 این نوشته اقای واقف خیلی خوب است. چند وقتی است که گذاشته ام اش اینجا. می خواستم یک چیزی همراهش بنویسم ولی اینقدر خودش خوب است که احتیاج به هیچ چیز اضافه ای ندارد. آخر سر امشب این تکه از رویای تبت را به عنوان مقدمه برایش گذاشتم تا همراهش باشد. 



یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

Do you remember that time

فیلم خیلی کوتاه است ولی بعضی سریال ها خوبند، طولانی اند، مثل زندگی . برای همین همیشه یه جاهایی در داستان پیدا می شه که اگه ماجرا را مرور کنی می شه روش انگشت گذاشت و گفت That was the beginning of an end. یک جایی هست در اوایل فصل سوم مَد مِن، که دَن و همسرش بتی دِریپر رفته اند مهمانی ای که راجِراِسترلینگ راه انداخته است برای همسر جدیدش. هیچ کدام شان حوصله مهمانی را ندارند ولی خوب به خاطر انجام وظیفه آمده اند. برای همین شروع می کنند به گشت زدن های بیهوده. بعد هرکدامشان یک غربیه ای را می بینند.آشنایی ساده ایی است، چیز خاصی نیست، یک صحبت معمولی است. سلام و احوالپرسی است. صحبت از چیزهای معمول زندگی است. صحبت راجع به انواع مشروب است. بحث از کسل کننده بودن مهمانی است. چیز سریعی اتفاق نمی افتد، ولی همان صحبت های معمولی میان آدم های غربیه ای که بعضی ها شان هنگام خداحافظی هنوز اسم همدیگر را هم نمی دانند، می شود سرمنشا یک سری اتفاقات که زندگی شخصی و کاری حداقل سه تا از چهار نفرشان را دگرگون می کند. بعد آدم بر می گردد و گذشته را می بیند، به نظرش می رسد که چقدر  همه چیز ساده شروع می شود. چیزی نیست که بشود جلویش را گرفت و یا اگر اتفاق افتاد ترمیم اش کرد ولی وقتی نگاه می کنی، آن لحظه را پیدا می کنی، می بینی که بعضی وقت ها چقدر همه چیز ساده شروع می شود، به همین راحتی در یک بعدالظهر کسل کننده یک روز تعطیل.

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱



تلوزيون را كه روشن كردم، داشت بازماندگان را پخش مى كرد. آخر فيلم بود ولى همان هم يادم آورد كه چقدر بازماندگان را دوست دارم. یادم آورد که چقدر آن تک گویی اول فیلم خوب است. که چقدر همه آدم های خاکستری داستان نازنیند. که چقدر مفهوم خوبی گاهی وقت ها پیچیده می شود در زندگی. که آدم ها می ماند بین انجام دادن و ندادن کارها. می ماند بین خوب بودن و درست بودن کارها کدام را انتخاب کند. کارهایی که آدم که عقل و دل اش باهم جمع نمی شود برای همین می شکند وسط انجام شان، تلاش می کند و باز می شکند و باز تلاش می کند. که بعضی وقت ها چاره ای نداری جز اینکه ببخشی آدم ها را، که از یک سری چیزهایی باید بگذری حتی با اینکه دلت نمی خواهد. که گاهی وقت ها حتی از خودت نا امید می شوی ولی خوب زندگی است دیگر.


سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

The only violence was emotional


یوبیتسومو یا قطع کردن انگشت از رسوم آیینی یاکوزاهای ژاپنی است که برای عذرخواهی و درخواست بخشش انجام می دهند. فرد خطاکار که به هر دلیلی باعث رنجش رییس خانواده شده است یک بند از انگشت کوچکش را می برد و جهت درخواست بخشش به بزرگ خانواده تقدیم می کند. با این روش خودش را تنبیه می کند و وفاداریش را به خانواده نشان می دهد.
بیست سال پیش که تاکشی کیتانو سوناتاین را می ساخت، آنیکی موراکاوا رییس یک خانواده کوچک یاکوزا بود. خانواده اش جزیی از یکی از خانواده های مهم آن موقع به حساب می آمد. از افراد مورد اعتماد رییس بود. آدم زیاد می کُشت ولی همه این خشونت ها در مفهوم خانواده و وفاداری برایش معنی پیدا می کرد. با همه این ها در جریان بازی های قدرت خانواده های بزرگ خانواده اش قربانی شد. یوبیتسومو را وفاداری است که نگه می دارد و ارزش می دهد و وفاداری چیزی است دو طرفه. هر طرفی که نگهش ندارد دیگر ارزشی ندارد. برای همین دنیای آنیکی ناگهان واژگون شد. تاب نیاورد که ببیند مهم ترین اصول بنیادی زندگی اش دارد از هم می پاشد. برای همین تصمیم گرفت که  همه چیز را نابود کند. همه را کشت تا کسی یادش نرود ارزش چیزی مثل وفاداری بیشتر از این حرف هاست. یک عشق تازه پایی هم داشت ولی اینقدر اصولش به هم ریخته بود که نمی توانست زندگی را تحمل کند و خودش را نیز  برای همین کشت.
هفده سال بعد از آن کیتانو  یاغی را ساخت. اتومو هم رییس یک خانواده کوچکِ وابسته به یک خانواده بزرگ بود. این بار هم در جریان بازی های قدرت خانواده اش در حال قربانی شدن بود. ولی  این بار حتی بریدن انگشت هم دیگر کسی را راضی نمی کرد و راهی از پیش نمی برد. دنیا خیلی پیچیده تر از آن بود که بشود با نشان دادن وفاداری مطلق زندگی کرد و اتومو خسته تر از آن بود که به خواهد باز بجنگد و باز همه رابکشد تا اصول را یادآوری کند. به نظرش دنیا دیگر جای آدم های مثل او نبود، حتی نتوانست جلوی مرگ زنش را بگیرد. با همه این ها به این راحتی ها تسلیم مرگ نشد ولی این بار دیگر کسی را به همراه خودش نکشید. حتی تلاش نکرد از کسی مراقبت کند.


پ.ن.: عنوان از سخنان گهربار چارلی رانکل است در قسمت نهمِ فصل پنجمِ کالیفورنیکیشن 

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

يك وقت هايى هم هست كه وسط همه شلوغى هاى زندگى وسط همه كارهايى كه همين طور پشت سرهم قطار شده اند، همه چيز يك جورى ترتيبش عوض مى شود كه مى بينى وسط روز نشسته اى و هيچ كارى ندارى كه بكنى. نه اينكه چيز بدى باشد، از آن حس هايى كه همه چيز امروز نابود است نيست، فقط يك جور حس خلا است. مثل بى وزنى است. ديگر جاذبه هيچ چيزى برت اثر ندارد، حتى كارهاى خيلى كوچك فردى. مثل آن جمله سارتر كه ساعت سه بعد الظهر براى شروع كردن هر كارى يا خيلى زوده يا خيلى دير.

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

ویکیپیدیا کلاً چیز خوبی است ولی بهتر از خودش این ویکی های کوچکی است که هر روز ازش منشعب می شود و یک دنیای جدیدی را برای خودشان درست می کنند. مثلاً همین ویکی هایی که کل اطلاعات مارول و یا دی سی کمیک را در خود جمع کرده اند و یا نمونه هایی  که برای انیمه های ژاپنی مثل ناروتو و دراگون بال هست. این ها برای ما آدم هایی که از کمیک استریپ های قدیمی اثری ندیده اند یک راهی باز کرده است تا به دنیایشان وارد شویم. کلاً می شود در هر کدام از این ویکی ها ساعت ها چرخید از صفحه ای به صفحه دیگر رفت و دنیایی را زیر و رو کرد و لذت برد. این ها تا آنجا که من می دانم بزرگترین ویکی های دنیای کمیک و انیمه هستند، نمونه هایی کوچکتری هم هست که مثلاً مخصوص فقط بتمن است و با برای انیمه بلیچ هست. نمونه هایش فراوان است فقط کافی است یک مقدار بگردید. 

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

زندگی پشت ویترین برای آنها که می‌گذرند جذاب است



ماريانا طراح جوانی بود كه اعتمادش به آدم ها را از دست داده بود، بدتر از انكه اعتمادش به ساختمان ها را هم از دست داده بود. از رابطه اش و كارش چيزی ديگر تقریباً برايش نمانده بود. تنها دلخوشی اش و سرگرمی اش در زندگی كار طراحي دكوری بود كه در يك مغازه كوچك لباس فروشی مي كرد.يك سری مانكن داشت كه روزهايش را با آنها می گذراند و مدل های مختلفی تكانشان می داد و در آخر هم در ويترين كنار هم قرارشان می داد. يك چند باری خودش هم كنار مانكن هايش توي ويترين نشست، می خواست آدم ها را از فاصله دوری ببيند، می خواست آدم ها از فاصله دوری ببينندش.

عکس ها از مجموعه عکس های فیلم Sidewalls (+)

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

غرق شدن به شماره



 ۱. ژاپنی ها یک انیمه ای دارند به اسم کاراس (کلاغ). کاراس نگهبان شهر است، ولی یک نگهبان معمولی نیست. کاراس را شهر خودش انتخاب کرده است، کاراس اصلاً به خاطر شهر به دنیا آمده است. مهمترین وجه تمایزش اصلاً  همین است که شهر خودش یک موجود طبیعی است. یک چیزی شبیه تعریف افلاطونی جامعه. شهر در کنار همه موجودات دیگری که درش زندگی می کند تلاش می کند تا تعادلش را حفظ کند. تلاش می کند یک جور هارمونی در خودش با کمک کاراس برقرار کند. کاراس نگهبان بودنش را انتخاب نمی کند، تنها باید باور کند که نگهبان است. 

۲. بتمن، شواليه تاريك گاتهام را كسى انتخاب نكرده است. بروس وين خودش  خواسته بود که نگهبان شهرش باشد. پدر و مادرش که مردند، بعد از همه آن غم ها یک حس گناهی برای بروس ماند و یک ترسی. خودش را مقصر مرگ والدینش می دانست و برای همین می خواست که جا پاي پدرش بگذارد و تاثيرى در سرنوشت شهر و آدم هايش داشته باشد. ولى اين موقعيت ها در كنار آنچنان غير قابل قبول بود كه قبل از هر چيزی در بروس خشم را بر می انگيخت. همه این ها در منار جکه شده بود در ترس از خفاش ها. انگار که آن خفاش ها شده بودند كليد ورودى به دنياى درونى بروس. درى بودند به همه آن غم ها و ترس ها. براي همين بروس بيش از هر چيز از خفاش مى ترسيد چون مجبورش می كردند با آن چيزهايى كه سال هاى زيادى آن زير ها مخفى كرده است روبرو شود. ترس های آدم، اندازه دنیایش را می سازند. برای همین راس الغول کمکش کرد تا بر ترسش قلبه کند، تا با ترسش مقابله کند. تا از اين ترس های كوچكش بگزرد بلكه بتواند با آن ترس واقعى اش روبرو شود. براى همين سفرش را آغاز کرده بود. لباس شوالیه اش را اولین بار برای همین پوشیده بود، چون تصمیم داشت از مسیری دیگر کار پدرش را ادمه دهد. آن ابتدای ماجرا که بروس بالاخره با ترسش روبرو شده بود، این فرصت را پیدا کرده بود تا آن غمی را که در دلش داشت را یک گوشه ای بگذارد و از خشمش قدرت بگیرد تا نیروی سفرش باشد. سفری که راس الغول می خواست در پایان آن از بروس یک موجود فرای انسان، یک ایده، یک افسانه بسازد. ولی واقعیت این بود که این فراتر از انسان بودن، این فساد ناپذیز بودن، این جور ایده ها تنها برای آدم هایی مثل خود راس الغول که دنیا را سیاه سفید می بینند کارگر بود. دنیای گاتهام، دنیایی که بروس وین بتمن را برایش آورده بود دنیای خاکستری هاست. برای همین هم است که حرف هاروی دنت یک لرزه ای بنیادی بر اندامش انداخت. آنجا که گفت، یا مثل یک قهرمان می میری یا اینقدر زندگی می کنی که خودت می بینی به آدم بد ماجرا تبدیل شده ای.


۳. یک روزی برایم گفته بود که دلش از این خیلی نگرفته بود که بعد از این همه کاری که کرده بود هیچ جایی ازش تقدیری نکرده بودند، بلکه از این دلش چرکین شده بود که بعد از این همه همکاری آخر سر هم از دستش ناراحت بودند و هرجایی با اکراه ازش یاد می کردند.


۴. آغاز بتمن، صحنه نبرد سیاه و سفیدی است. جایی است که موقعیت مناسبی است برای آن چیزی که بروس سال ها ازش گریخته بود. اینکه بتواند یک جور خوبی در سرنوشت شهرش موثر باشد. ولی در شوالیه تاریکی، جایی که جوکر وارد ماجرا شود، دنیای سفید و سیاهِ ساده آدم ها بهم می ریزد و همه چیز خاکستری می شود. از همانجا است که انگار لباس بتمن روی تن بروس سنگینی می شود. دیگر مسئله فقط انجام کار صحیح نبود. ديگر انجام كار درست چيز ساده اى نبود. انتخاب ها بين بد و بدتر بود. خواسته های آدم ها در برابر همديگر و در برابر میل جامعه قرار گرفته بود. برای همین است که آن لباسی که قرار بوده وسیله ای باشد برای جلو رفتن، خود می شود باری روی دوش. زرهی که قرار بوده سپری باشد در برابر ترس هایش، به چیز ترسناکی بدل شده بود. ولی به این راحتی ها هم نمی شد از بتمن دست شست. بتمن در نوبه خودش اودیسه ای بود برای بروس. باید راه را ادامه داد حتی در تاریک ترین و دردناکترین نقاط راه. باید سفر را به پايان برد. مقصد همه چیز نیست ولی آنکه تا پایان سفر می رود چیزی در پایان سفر منتظرش است. اودیسه ای که بروس با شوالیه تاریکی اش آغاز کرده بود یک اودیسه معمولی نبود. طاقت زیادی می خواست، طاقت تحمل بارهای یک شهر و یک آدم. برای همین هم بود که جیم گوردون به پسرش در پایان شوالیه تاریکی گفت ما این کارها را با او می کنیم چون او تحملش را دارد. ولی حقیقت ماجرا این بود که آنجا دیگر حد تحمل بروس بود. آنجا دیگر طاقتش طاق شد و دیگر تحمل نکرد. برای همین رفت و کنج خانه اش برای هشت سال نشست. هشت سال دیگر دلش نخواست که نقاب بزند و در بين آدم ها ظاهر شود. هشت سال کِشتی اش را در گوشه ای نگه داشت و همانجا به گل نشست. انگار كه هشت سال نشست و براى آدم زير نقاب گريست.


۵. و من جنگجویی که یه جایی از نبرد، نه که کم بیاره، اما دیگه واقعا حوصله اش تموم میشه و می شینه وسط میدون. به چشم دشمن نگاه میکنه و توقع داره اون هم بفهمه که دیگه این جنگ ارزش ادامه نداره؛ یعنی که تو بُردی! باشه! اما بکش بیرون و برو! یا بیا و بزن آخرين ضربه رو، اما بعدش برو. فقط برو! یعنی که من جنگجوی خسته ای هستم که خیلی وقت قبل یه جایی شکست اصلی رو از یه مبارز واقعی خورده (+)


۶. تنهايی از اثرات قدرت است. هر چه كه قوى تر مى شوى تنهايی ات هم بزرگ تر مي شود. انگار كه هل داده می شوی درون يك فضاى خالى لايتناهى. براى همين آنكه از همه قوى تراست منتظر است تا حريفی در خور شانش بيابد تا بار تنهايى اش را باهاش تقسيم كنند. ضربه های شمشير يا مشت هايى كه رد و بدل مى كنند، خودش هزار حرف دارد برای شان. بین رقیبی بود که برای بروس بعد از مدت ها این معنی را داشت. انگار كه بين بار آن زرهی را که روی دوش وین بود را می دانست و کمکی بود تا آن زره سنگين را بعد از مدت ها دوباره بلند كند. حتى اگر اين كمك كردن برای شكستن و تمام شدن باشد. اصلاً همين شکستن چيزی بود كه بروس دنبالش بود. ديگر هدفش اين نبود كه براى بهبود جامعه تلاش كند. تنها مى خواست در راه شهرش بميرد و از زير تمام آن فشار ها خلاص شود. مى خواست كه بين سفرش را پايان دهد. برای همین بود که شوالیه تاریک برخواست. ولی سفرهایی از این باب را راه میان بری نیست. نمی توانی از کس دیگری بخواهی که کشتی ات را هدایت کند و اودیسه ات را برایت پایان دهد. برای همین است که خودش باید به تنهایی با دست های خودش بتمن را بکشد و خودش با دست های خودش نقابش را بردارد. باید همان طور که سال ها پیش تر خود را در برابر ترس هایش قرار داد، با ترسش روبرو شود. باید خودش را بدون نقاب ببیند، خودش را به عنوان یک آدم با ترس هایش، غم هاش و خشم هایش ببیند، بتواند همه این ا را فریاد بزند، بتواند که از افسانه اش جدا شود


۷. و هر چیزی را که آغازی است، پایانی نیز هست، اما امان از غم بتمن.


پ.ن.: این نوشته برداشتی است از سه گانه شوالیه تاریک ساخته کریستوفر نولان و ربط چندانی به دیگر آثار بتمن ندارد. مارک وایت یک کتابی دارد با عنوان بتمن و فلسفه که اگر کسی خواست بیشتر راجع به کل دنیای بتمن و فلسفه اش بداند بهتر است که برود و آن را بخواند.

پ.پ.ن: عنوان فیلم بسیار خوبی است از پیتر گریناوی

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱


Only after I became a married man had it truly dawned on me that I was an inhabitant of earth, the third planet of the solar system. I lived on the earth, the earth revolved around the sun, and around the earth revolved the moon. Like it or not, this would continue for eternity (or what could be called eternity in comparison with my lifetime). What induced me to see things this way was the absolute precision of my wife’s twenty-nine-day menstrual cycle. It corresponded perfectly with the waxing and waning of the moon. And her periods were always difficult. She would become unstable- even depressed-for some days before they began. So her cycle became my cycle. I had to be careful not to cause any unnecessary trouble at the wrong time of the month. Before we were married, I hardly noticed the phases of the moon. I might happen to catch sight of the moon in the sky, but its shape at any given time was of no concern to me. Now the shape of the moon was something I always carried around in my head.

I had been with a number of women before Kumiko, and of course each had had her own period. Some were difficult, some were easy, some were finished in three days, others took over a week, some were regular, others could be ten days late and scare the hell out of me; some women had bad moods, others were hardly affected. Until I married Kumiko, though, I had never lived with a woman. Until then, the cycles of nature meant the changing of the seasons. In winter I’d get my coat out, in summer it was time for sandals. With marriage I took on not only a cohabitant but a new concept of cyclicity: the phases of the moon. Only once had she missed her cycle for some months, during which time she had been pregnant.


The Wind-Up Bird Chronicle - Haruki Murakami

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

مرگ با مرگ جمع نمى شود، ضرب مى شود



چند وقت پيش ها اين كتاب را خريدم. يك جور روح نگارى است از ماكائو. حالا نه اینکه من عاشق ماکائو باشم ولی کتاب را دوست داشتم و فروشنده اش به یک دلیلی حاضر شد به یک قیمت ارزانی بهم بفروشد. اینقدر ارزان بود که گفت یعنی حتی با این قیمت هم دیگر نمی خری و من خریدمش. یک سری مجموعه عکس سیاه و سفید است که بیشترش از آرامگاه ها و یا مکان های متروکه است. خیلی آرام است، همه چیز به یک طور خوبی مرده است. در کنار همه آن عکس ها، یک چند تا عکس هم در کتاب هست که آدم ها را هم در کنار دیگر چیزها نشان می دهد. مثل همین دو عکسی که من اینجا گذاشتم. عکس ها به طوری گرفته شده اند که انگار آدم های تصویر وحدانیت ندارند. انگار هر کدامشان در یک لحظه چندیدین واقعیت ممکن را دارد تجربه می کند یا تجربه کرده است. انگار که آن آدم ها هم مثل مکان ها، مدت زمان زیادی است که آنجا هستند و این تصویر مجموع خاطرات آن هاست.  انگار که همه با هم مُرده اند. 




پ.ن.: عنوان قسمتی از کتاب خاطرات کاملاً واقعی یک سرخپوست پاره وقت

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱



آدم است دیگر با خودش قرار می گذارد که بعدالظهر آخرین روز هفته را برود یکی از همین سینما های نزدیک خانه و Compliance را ببیند. حالا نه اینکه برای تفریح و سرگرمی باشد، چون Compliance از اول هم قرار نبود که فیلم سرگرم کننده ای باشد. فیلمی از سینمای مستقل آمریکا که به گفته خودشان از یک ماجرای واقعی آمده است. همه چیز در یک فضای خیلی معمولی اتفاق می افتد، در اتاقک عقبی یکی از همین رستوران های زنجیره ای. جایی که هفته ای یک بار معمولاً آدم ازش گذر می کند. یک تلفنی هست که در تمام طول فیلم دارد صدایش می آید و یا حداقل حضورش حس می شود و همین طور که می گذرد حضورش انگار همه جا را فرا می گیرد و حتی حای نفس کشیدن هم برای آدم نمی گذارد. تلفن هیچوقت قطع نمی شود و صدایش انگار ‍ همه را تسخیر می کند. صدا خودش را افسر پلیس معرفی می کند و یکی از صندوق دارهای رستوران را به دزدی متهم می کند. داستان که پیش می رود، صدا کم کم از آدم ها داستان می خواهد به روش های مختلف دخترک را محبور به اعتراف کنند. تویِ بیننده نشسته ای آنجا در وسط سالن سینما و هی می خواهی که بلند شوی و فریاد بزنی مگر نمی بینید حقیقت را، مگر نمی بینید که همه اینها یک جور بازی است. ولی فریادهایت را در دلت می زنی چون می دانی که به کسی نمی رسد. چون آنجا یک پرده بزرگی است که اگرچه بر اساس یک واقعیت  دارد چیزی را روایت می کند ولی واقعیتی است که از تو فاصله زیادی دارد و هرچه باشد داستانی است که پیش از این ها اتفاق افتاده است. می نشینی آنجا و هر بار که صدای درون تلفن چیزی می گوید نفست را حبس می کنی . می بینی که چطور داستان در تکه های کوچک حقیقت که آدم ها ناخواسته از همدیگر مخفی می کنند پیش می رود. که چطور زندگی آدمی در طول چند ساعت در همین گشایش ناتمام حقیقت به جهنمی تبدیل می شود. می بینی چطور یک آدمی که ظاهرش عادی است و همه چیزش عادی است و خانواده  دارد و پدر مهربانی به نظر می رسد از پشت همان گوش تلفن آدم ها را به هر کاری وا می دارد. تویِ بیننده مدام منتظری که ساعتت بگذرد و فیلم به انتهایش نزدیک شود بلکه این کابوس تمام شود. داستان بالاخره به انتهایش می رسد ولی انگار تجربه اش فراموش نمی شود. انگار که تو هم مثل تمام آن آدم های توی فیلم همدست بوده ای با آن صدا و کارهایی که انجام داده است. انگار که تو هم در ویرانی زندگی آن دخترک معصوم داستان بی تقصیر نبوده ای. 

ترس های خصوصی در مکان ها عمومی

سال پیش همین موقع ها این را نوشته بودم راجع به سکوتی که در رابطه های راه دور است. هنوز هم گاهی اوقات که به آن سکوت ها فکر می کنم ، به اینکه یک وقتی سرت را وسط زندگی یک سری آدمی که می شناختی وارد کنی و ببینی که جایی نداری در زندگی شان و در حرف هایشان. هنوز هم گاهی این فکر ها یک عرق سردی روی پیشانی ان می آورد. چند روز پیش ها کسی را دیدم که بیشتر از ده سال بود که ندیده بودمش. آنچنان رفاقتی بین مان نبود آن قدیم ها، دوست نزدیکِ دوست نزدیکی بود و در این رفاقت های گروهی همدیگر را می دیدیم. بعد تر ها که بهش فکر کردم چند خاطره ای ازش یادم آمد ولی بیشتر برای یک دوره زمانی خاص بود که در یادم مانده بود. بعد از آن دوره از زندگی مان ناپیدید شده بود، همانطور که یک باره آمده بود یک باره هم رفت. وقتی که دیدمش به آدمی که پیشم بود گفتم که این آقایی را که الان آمد من احتمالاً می شناسم، او هم گفت که قیافه اش آشناست و پیشنهاد داد که برویم برای احوالپرسی که من گفتم نه مطمئن نیستم و قضیه را مختومه کردم. ولی چند دقیقه بعدش گفتم که دروغ گفته بودم، گفتم که آن آدم را از همان دقیقه ای که دیدمش شناخته بودم ولی حوصله احوالپرسی نداشتم. با خودم فکر می کردم که بروم بگویم که چه، که من را یادت هست از آن زمان های دور. که از آن زمان ها تا این روزها چه اتفاقاتی در زندگی مان افتاده است که ما را اکنون کنار هم اینجا قرار داده است. ولی یکی چیزی در دلم بود که می خواست برود و آن احوالپرسی بی حاصل را شروع کند. انگار که بخواهد آن سکوت نگفته ای که آن وسط بود را بشکند. الان ممکن است که بتوانم هزار دلیل برای کار خودم پیدا کنم ولی آن موقع خیلی پیچیده فکر نمی کردم. دلم می خواست که آن کار را بکنم در حالیکه حتی آن موقع هم می دانستم که نتیجه خاصی ندارد. ما تنها دو اسم آشنا بودیم برای همیدگر، نه بیشتر. اتفاق خاصی هم قرار نبود بعدش بیافتد، ولی بالاخره بلند شدم. خودم را معرفی کردم، یادش نبود ولی گفت که قیافه ام آشناست که خوب جوابی بود در خور ادب. نشانی که دادم یادش آمد ولی خوب همین. چیزی خاصی بعد از آن نگفتیم و بعداز چند جمله حرف های مان تمام شد و سکوت جای همه چیز را گرفت. همه چیز کمتر از یک دقیقه طول کشید و من برگشته بودم روی صندلی ام تا بار آن سکوت را با خودم نبرم.


پ.ن.: عنوان فیلمی است از آلن رنه

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - چهارمین شب



حقیقت، حقیقت ناب چیزی است که آدم را می خراشد و زخم می زند و راز چیزی نیست جز سنگینی حقیقتی که زخم هایش را زده است و حالا یک جایی مانده گار شده است.



دیگر شب ها

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

You Ain't Seen Nothin' Yet


۱. بهرام بيضايی يک نمايشنامه اى دارد به نام گمشدگان. يک سرى افرادى از ده كوچكى به سفر حج رفته اند و حالا بعد از يك سال بازگشته اند و هر کدامشان با خود تجربه ای از این سفر آورده اند. افراد ده بر این باورند که هر کس از سفر خانه خدا بر می گردد آدم دیگری شده است، پاک و رستگار شده است. در ميان افراد به حج رفته شخصی است به نام يوزباشى كه از ملاكين ده است. يوزباشى خيلى دلش با حج نبوده ولی بنا به رسم و رسوم رفته است. چيز خاصی به كسى نمى گويد از هرچه كه برسرش در سفر رفته. ولى هر بار كه كسى ازش سوالى مى پرسد و يا زيارت قبول مى گويد، هر بار که با خودش تنها می شود با خودش فكر مى كند كه اين چه سعادتى بود كه مى بايد در سفر حج نصيبش مى شده كه اكنون نشده است. با خودش فكر می كند كه آدم چه تغيير باید در این سفر می کرده.

۲. رفته بودم مسافرت. سال پیش هم تقریباً رفته بودم همان جا. اما امسال حال و روزم شبیه بنجامین باتن بود وقتی بعد از مدت ها به خانه برگشته بود. " چيز جالبى هست در بازگشت به خانه. همه چيز همانطور مثل سابق است، بوها همان بوهاست، حس ها همان حس های قبلى است و آدم ناگهان متوجه مى شود تنها چيزى كه عوض شده است خودش است." چند هفته دیگر هم دارم می روم یک مسافرت دیگر که دو سال پیش هم رفته بودم. جالبش برایم این است که احساس می کنم نسبت به آن آدمی که دو سال پیش آن مسافرت را رفته بوده تغییر چندانی نکرده ام. یک چیزهایی آن پایین ها عوض شده است. یک چیزهایی شکسته و تمام شده. یک چیزهایی در حال شروع شدن است. ولی انگار همه چیز همان جور به روال سابق است.

۳. لیلیان هلمان یک باری گفته است که "آدم ها عوض می شوند ولی فراموش می کنند که به همدگیر بگویند". من یک چند وقت زیادی است که دارم به این جمله فکر می کنم. با خودم فکر می کنم که آدم ها به این راحتی ها تغییرات خودشان را نمی بینند. آدم معمولا تصورش این است که خودش یک جایی ایستاده است و این تمام دنیای اطراف است که در حال تغییر است. ممکن است اگر خوب به زندگی اش در یک بازه زمانی طولانی نگاه کند تغییراتش را ببیند ولی در کوتاه مدت بعید است. حتی خیلی وقت ها که ظاهری هم تغییر می کند با خودش تکرار می کند که هنوز آن زیر ها آدم سابق است، که هر وقت بخواهد می تواند همان آدمی بشود که بوده، که هیچ چیز در واقع عوض نشده است. برای همین است که آدم کم کم شکل ظاهرش می شود و یک باره می بیند که آدم دیگری شده است ولی این دیدن خیلی طول می کشد.

۴. ما دوست داريم كه برايمان قصه بگويند و همانطور كه در كودكی به قصه ها گوش مي داديم به انها گوش دهيم. ما داستان واقعی درون کلمه ها را تخیل می کنیم و اين كار را با جايگزين کردن خودمان با شخصيت اصلی داستان انجام می دهیم و وانمودمی کنیم به اینكه مي توانيم او را بفهميم چون می توانيم خودمان را بفهميم. ولی اين يك جور فريب است. ما تنها برای خودمان وجود داريم، شاید بعضی وقتها کورسویی از اينكه واقعاً كی هستيم داريم ولی در نهايت هيچ وقت نمی توانيم مطمئن باشيم كه خودمان را شناخته ایم و هر چقدر كه زندگیمان جلو می رود بيشتر و بیشتر برای خودمان تار و کدر می شویم، و بيشتر و بيشتر نسبت به تنقضاتمان هشيار می شويم. هيچ كس نمی تواند مرز ورود به يك فرد ديگر را رد كند تنها به اين دليل ساده كه هيچكس نميتواند به خودش دسترسی كامل پيدا كند. (اتاق در بسته - جلد سوم از سه گانه نیویورکی نوشته پل استر)


پ.ن.: عنوان فیلمی است از آلن رنه

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

شبى با برگمان - سومين شب



ديوارى اگر باشد، ديوارى محكم كه آدم را از گزند هرگونه درد و مصيبتى حفظ كند، زندانى مى شود كه آدم را از هر چيزی كه رنگ و بویى از خوشبختى دارد نيز وا مى دارد و تا آن ديوار هست، تا ديوار فرو نريخته است آدم حتی خودش را هم به طور كامل نمى بيند.


دیگر شب ها

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱