انگار که گفته باشند دنیا قرار است به پایان برسد و یک روز و ساعتی را هم برایش مشخص کرده باشند. همه آدم ها هم این را باور کرده باشند و به انتظارش نشسته باشند. کمتر از یک روز به آن ساعت مانده باشد و آدم با محبوبش تنهایی در آپارتمان شان در نیویورک به انتظار نشسته باشند و هیچ عزیز دیگری هم پیش شان نباشد. تنها تلفن باشد و اسکایپ باشد و آدم مدام تلاش کند که از حال دیگران خبر بگیرد، یا سعی کند سوءتفاهم هایی را برطرف کند. یک حرف هایی همین طور در آخرین دقایق بزند. بعد هی دلش طاقت نیاورد، مدام همین طور برای خودش بی قراری کند. آدمی را ببیند که پیش از آن ساعت مقرر خودش را کُشت و داد بزند که نه ولی بعد با خودش بگوید چرا که نه، چرا اصلاً همین حالا خودم را نکُشم. چرا خودمان را الان نکُشیم. مگر چه قرار است که تا سحر اتفاق بیافتد. برویم و چند تلفن دیگر بزنیم و اسکایپ کنیم که ببینم حال آدم ها قبل از مرگ چطور است و صبر کنیم تا مرگ بیایید و ما را در دامان خودش بگیرد. ولی با همه این بی قراری ها، فقط صبر کند و هیچ کاری نکند و محبوبش را بغل کند تا مرگ بیاید و سایه اش را بر سرشان پهن کند.
The years have gone by
quickly.
Death sits in the seat next to
me.
we make a lovely
couple.
(to the ladies no longer here by Charles Bukowski)
پ.ن.: این نوشته برداشتی است از فیلم ۴:۴۴ آخرین روز روی زمین ساخته ابل فررا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر