دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

You Ain't Seen Nothin' Yet


۱. بهرام بيضايی يک نمايشنامه اى دارد به نام گمشدگان. يک سرى افرادى از ده كوچكى به سفر حج رفته اند و حالا بعد از يك سال بازگشته اند و هر کدامشان با خود تجربه ای از این سفر آورده اند. افراد ده بر این باورند که هر کس از سفر خانه خدا بر می گردد آدم دیگری شده است، پاک و رستگار شده است. در ميان افراد به حج رفته شخصی است به نام يوزباشى كه از ملاكين ده است. يوزباشى خيلى دلش با حج نبوده ولی بنا به رسم و رسوم رفته است. چيز خاصی به كسى نمى گويد از هرچه كه برسرش در سفر رفته. ولى هر بار كه كسى ازش سوالى مى پرسد و يا زيارت قبول مى گويد، هر بار که با خودش تنها می شود با خودش فكر مى كند كه اين چه سعادتى بود كه مى بايد در سفر حج نصيبش مى شده كه اكنون نشده است. با خودش فكر می كند كه آدم چه تغيير باید در این سفر می کرده.

۲. رفته بودم مسافرت. سال پیش هم تقریباً رفته بودم همان جا. اما امسال حال و روزم شبیه بنجامین باتن بود وقتی بعد از مدت ها به خانه برگشته بود. " چيز جالبى هست در بازگشت به خانه. همه چيز همانطور مثل سابق است، بوها همان بوهاست، حس ها همان حس های قبلى است و آدم ناگهان متوجه مى شود تنها چيزى كه عوض شده است خودش است." چند هفته دیگر هم دارم می روم یک مسافرت دیگر که دو سال پیش هم رفته بودم. جالبش برایم این است که احساس می کنم نسبت به آن آدمی که دو سال پیش آن مسافرت را رفته بوده تغییر چندانی نکرده ام. یک چیزهایی آن پایین ها عوض شده است. یک چیزهایی شکسته و تمام شده. یک چیزهایی در حال شروع شدن است. ولی انگار همه چیز همان جور به روال سابق است.

۳. لیلیان هلمان یک باری گفته است که "آدم ها عوض می شوند ولی فراموش می کنند که به همدگیر بگویند". من یک چند وقت زیادی است که دارم به این جمله فکر می کنم. با خودم فکر می کنم که آدم ها به این راحتی ها تغییرات خودشان را نمی بینند. آدم معمولا تصورش این است که خودش یک جایی ایستاده است و این تمام دنیای اطراف است که در حال تغییر است. ممکن است اگر خوب به زندگی اش در یک بازه زمانی طولانی نگاه کند تغییراتش را ببیند ولی در کوتاه مدت بعید است. حتی خیلی وقت ها که ظاهری هم تغییر می کند با خودش تکرار می کند که هنوز آن زیر ها آدم سابق است، که هر وقت بخواهد می تواند همان آدمی بشود که بوده، که هیچ چیز در واقع عوض نشده است. برای همین است که آدم کم کم شکل ظاهرش می شود و یک باره می بیند که آدم دیگری شده است ولی این دیدن خیلی طول می کشد.

۴. ما دوست داريم كه برايمان قصه بگويند و همانطور كه در كودكی به قصه ها گوش مي داديم به انها گوش دهيم. ما داستان واقعی درون کلمه ها را تخیل می کنیم و اين كار را با جايگزين کردن خودمان با شخصيت اصلی داستان انجام می دهیم و وانمودمی کنیم به اینكه مي توانيم او را بفهميم چون می توانيم خودمان را بفهميم. ولی اين يك جور فريب است. ما تنها برای خودمان وجود داريم، شاید بعضی وقتها کورسویی از اينكه واقعاً كی هستيم داريم ولی در نهايت هيچ وقت نمی توانيم مطمئن باشيم كه خودمان را شناخته ایم و هر چقدر كه زندگیمان جلو می رود بيشتر و بیشتر برای خودمان تار و کدر می شویم، و بيشتر و بيشتر نسبت به تنقضاتمان هشيار می شويم. هيچ كس نمی تواند مرز ورود به يك فرد ديگر را رد كند تنها به اين دليل ساده كه هيچكس نميتواند به خودش دسترسی كامل پيدا كند. (اتاق در بسته - جلد سوم از سه گانه نیویورکی نوشته پل استر)


پ.ن.: عنوان فیلمی است از آلن رنه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر