۱. صبح زود رفته بودم پارک. یک تصویری مانده بود در سرم از سال پیش که صبح ها می رفتیم پیاده روی، از یک پیرمردی که یک روز صبح دیده بودمش. پیرمرد داشت به آرامی روی چمن ها تای چی تمرین می کرد. طوفان که آمده بود، پارک را بسته بودند. گقته بودند که ممکن است درخت های شکسته خطرناک باشند. با خودم فکر کرده بودم که الان پارک بعد از طوفان چه شکلی است. فکر کرده بودم که الان پیرمرد چه می کند، حالا صبح ها کجا می رود، اصلا هنوز می رفته که در پارک تمرین کند یا نه. بعد آن روزی که پارک را بالاخره بعد از یک هفته باز کردند، صبح زود رفتم تا ببیم آیا پیرمرد می آید یا نه. هوا گرگ و میش بود وقتی که از خانه بیرون زدم و به پارک هم که رسیدم هنوز خیلی شلوغ نشده بود. اوضاع تفریباً طبیعی بود ولی پیرمرد نیامده بود و آخر سر هم نیامد. یک نیمکتی است در گوشه شرقی پارک که انگار سال هاست تنها آنجا زیر یک طاقی کوچکی مانده و کسی رویش ننشسته. یک مقداری آنجا نشستم و صبر کردم، سکونش را دوست داشتم، اینقدر که می خواستم همان جا بمانم ولی باید برمی گشتم. پیرمرد نیامد و من هم برگشتم.
۲. پهنه آسمان بلند بود بالای سرم و ابرها توی افق طلایی غروب یک جور خوبی خوشحال بودند. نشسته بودم در اتاقک کوچک ماشین در کنار بقیه اتاقک های دیگر در خیابان و با یک سرعت معمولی حرکت می کردم. بعد در آن شنبه بعد الظهر، در آن فضای بسته در کنار فضای های بسته دیگری که همه با یک نظم نصفه و نیمه ای با هم حرکت می کردند یاد این افتادم که انگار همه دنیا یک یکشنبه بعدالظهر است، نه جایی داری بری، نه کاری داری که بکنی. گذاشتم تا رضا یزدانی از داغش بخواند و همین جور برای خودش تکرار شود. همین که آهنگ شروع شد دلم خواست اینقدر پایم رو روی پدال گاز فشار بدم که از کف ماشین بزنه بیرون. ولی اینقدر خیابون شلوغ بود که نمی شد. انگار که هیچ جایی نبود که بری و من همان طور معمولی به راهم ادامه دادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر