چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

سینمای سالی که بر ما گذشت



۱. یک افتتاحیه خیره کننده و نفس گیر به همراه یک عنوان بندی نسبتاً خوب که با صدای آدل همراه بود تنها نکات خوب و قابل تعمل و البته تحملِ اسکای فال آخرین فیلم از سری جیمز باند بود. چیزی که بعد از افتتاحیه روی پرده بود یک ترکیب سرهم بندی شده از ایده های تکراری و پوسیده بود. ایده هایی که همه سال ها تکراری و کلیشه شده اند و نه تنها یک جور خوبی کنار هم قرار نگرفته اند، در یک جاهایی حتی تا حد تنها در خانه هم سقوط می کرد و تماشاگر را تشویق می کرد تا هرچه زودتر سالن سینما را ترک کند. انگار که آن تکه اول فیلم را آن سام مندس جاده رو به تباهی و زیبایی آمریکایی ساخته باشد و آن تکه دوم را یک سام مندس دیگری.

 ۲. امسال از نظر سینمای تجاری سال ناامید کننده ای بود. تقریبا هر فیلمی را که منتظر آمدنش بودم نا امید کننده بود از شوالیه تاریکی بر می خیزد، بی قانون، هفت روانی، با ملایمت بکش شان گرفته تا همین آخرین جیمز باند. تازه این ها در میا بد ها بهترینش هایش بودند، یک لیست بلند بالایی دارد امسال که حتی دلیلی برای آوردن اسم هایشان هم نیست.

۳. قسمت پایانی از سه گانه شوالیه تاریکی کریستوفر نولان حتی اگر از نظر مفهومی پایان خوبی برای سه گانه آقای نولان باشد، از نظر نکات فنی فیلم نامه نویسی و نکات منطقی داستان، فیلمی است پر از اشکالات ریز و درشت. در کنار همه این ها مدت زمان طولانی شوالیه تاریک بر می خیزد به شدت فیلم را کسالت آور کرده، نکته ای که در فیلم های نولان کمتر سابقه داشته است. همه این ها در کنار هم آدم را به این فکر می انداخت که کاش سه گانه شوالیه تاریکی هم مثل یک سری مجموعه های دیگر نیمه کار باقی می ماند حداقل آن خاطره خوب شوالیه تاریکی این طور خراب نمی شد.

۴. حتی اگر آدم از این نکته هم چشم بپوشد که با ملایمت بکش شان یک ترکیب عجیبی است از دوستان خوب و قاپ زنی که حتی در یک جاهایی سری به قطارِبازی و صندوقچه ۴۴ اینچی هم می زند، در مجموع فیلم آخراندرو دومینک مشکل بزرگ پیوستگی دارد. این طور است که تکه های مختلف فیلم یک جور عجیبی کنار هم قرار گرفته اند که بیننده اصلا متوجه نمی شود که ماجرا چیست و چرا باید اینها اینجا باشند. فیلم در یک سوم پایانی یک جان خوبی می گیرد که آدم با خودش فکر می کند کاش فیلم همش همین ۳۰ دقیقه بود. ترکیبب اوضاع اقتصادی بد آمریکا و کار و کسب آدم کشی ایده هیجان انگیزی است ولی در فیلم خوب در نیامده و گاهی اوقات دیگر در اثر تاکید زیاد توی ذوق می زند. اندرو دومینک که با فیلم قبلی اش که جان تازه ای به سینمای وسترن داده بود و جسی جیمز یاغی اش پس از سال ها یادآور پپه لوموکو بود، حالا بعد از این همه سال آدم را بدجوری ناامید می کند.

۵. . در کنار همه این ها فیلم های نسبتاً خوبی مثل انتقام جویان و لوپر هم امسال روی پرده بودند که آدم می تواند یک مقداری دلش خوش باشد. هر دوشان داستان خوبی را با یک ریتم خوبی تعریف کرد که کمی جبران کاستی های دیگران بود

۶. سال ها است که آدم ها گفته اند كه سينما هنر تصوير و صداست. قصه را می شود در لایه های مختلف صدا و تصویر پیچید و برای بیننده گفت تا حوصله اش سر نرود تا جذاب تر شود. بعد با همه اين حرف ها، ریان جانوسن بر می دارد تیکه های پازل داستان را یک طور ساده ای یکی یکی برای بیننده اول قصه تعریف می کند. انگار که دلش بخواهد بیینده به راحتی دنیای داستان را بشناسد و اینقدر از داستانش مطمئن باشد که نترسد جذابیتش را از دست برود. آینده ای که آقای جانسون در لوپر تصویر می کند، آینده ای منحصر به فردی است که ویژگی های خودش را دارد. برای همین هم انگار کارگردان دلش نمی خواهد بیننده اش در پیچدگی های فضا الکی گم شود و اصل داستان را یادش برود. آینده جایی است که موتورهای پرنده دارد ولی تفنگ هایش بسیار معمولی است. خيابان هايش كثيف و بی نظم است ولی خانه ها و كلاب هايش تميز و پيشرفته است. آدم های داستان هم درست مثل خانه هایشان هستند. آدم هایی هستند که توی خانه هاشان عاشقند، آرامند ولی در بیرون از خانه از هیچ کاری فروگذار نمی کنند تا آرامش خانه شان را حفظ کنند، حتی کشتن کودک های بی گناه. یک جوری هست که نمی شود هیچکدام از آن آدم ها را دوست نداشت ولی نمی شود از کنارشان بی توجه گذشت. 

۷. در کنار انتقام جویان و لوپر، نمونه هایی مثل آرگو، لینکلن، اطلس ابرها و حتی فیلمی مثل Margin Call هم بودند که کار خودشان را که داستان گویی است را به خوبی انجام می دادند. فیلم هایی بودند که بیننده شان را به خوبی با داستانی که تعریف می کردند همراه می کنند و جوری طراحی شده اند تا بیننده شان را تا دم در سینما و در نهایت تا چند روز بعد همراهی می کنند و بعد از آن بروند و در نهان خانه ذهن آرشیو شوند. 





۸. قلمرو طلوع ماهِ وس اندرسون هم جزء نمونه های خوب سال بود. فیلمی با ایده ای که شاید چندان جدید به نظر نرسد ولی آقای اندرسون فیلم را در یک پوسته جدیدی پیچیده بود و همه چیز را در آن طراحی های اعجاب انگیزش رنگ و روی جدید داده بود که در ذهن ببیننده اش خوب می ماند و یاد آور روزهای خوب آقای فاکس شگفت انگیز می شد. 


۹. یک نمونه ای مثل کابینِ در جنگل هم امسال وجود داشت که ایده خوبی داشت ولی دقیقا به همین دلیل حوصله بیننده اش را سر می برد تا ایده اش را بیان کند. مشکل اینجا بود که بیننده از همان پنج دقیقه اول داستان متوحه می شد که یک کاسه ای زیر نیم کاسه است و بنابراین همین طور تمام مدت فیلم منتطر می شد که ببیند بالاخره این نکته اصلی داستان چیست و هیچ کدام از جزيیات دیگر توجهش را جلب نمی کند و در نتبجه اش فیلم کسالت باری می شود.

۱۰. از پرومتئوس آخرین فیلم ریدلی اسکات هم نباید گذشت. اگر آدم نخواهد خیلی سخت بگیرد می شود گفت که پرومتئوس فیلم خوبی است ولی حقیقت ماجرا این است که فیلم یک چیزی است شبیه نسخه جدید بیگانه با جلوه های ویژه بهتر به همراه چند قطره عصاره فلسفه. یک جاهایی از فیلم کاملا یاد آور بیگانه است، مثل حضور آن رباتی که شبیه آدم هاست و تقریبا در تمام نسخه های بیگانه سرش از تنش جدا می شود ولی همچنان فعالیت می کند. تنها تفاوتش این است که آن قدیم ها یک مقداری مایعات هم از ربات بیرون می ریخت ولی با بهتر شدن تکنولوژی در پرومتئوس این مشکل هم برطرف شده است. یک سری نکات داستان هم این طور است که انگار آدم های داستان پرومتئوس بیگانه را دیده باشند و حالا بخواهند که آن کارها را انجام ندهند و یک الگویی از قدیم پیش روی شان باشد تا بدانند چه اشتباهاتی را نباید بکنند. یک جوری آدم را یاد این می اندازد. 

۱۱. ویلیام فریدکین هم امسال با جو قاتل جایی در سینما داشت. فیلم یک نکات خوبی دارد که بیننده اش را با خودش همراه می کند و به این راحتی ها تنهایش نمی گذارد، گرچه آخرش به این قیمت ممکن است تمام شود که آدم تا مدت ها دلش نخواهد که مرغ کنتاکی بخورد. 


۱۲. فیلمِ آخر کویینتین تارنتینو هم مانده که در هفته آخر سال اکران می شود و باید نشست و به این امید ماند که سالی پر از نا امیدی حداقل نا امید کننده به پایان نرسد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر