شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱



تلوزيون را كه روشن كردم، داشت بازماندگان را پخش مى كرد. آخر فيلم بود ولى همان هم يادم آورد كه چقدر بازماندگان را دوست دارم. یادم آورد که چقدر آن تک گویی اول فیلم خوب است. که چقدر همه آدم های خاکستری داستان نازنیند. که چقدر مفهوم خوبی گاهی وقت ها پیچیده می شود در زندگی. که آدم ها می ماند بین انجام دادن و ندادن کارها. می ماند بین خوب بودن و درست بودن کارها کدام را انتخاب کند. کارهایی که آدم که عقل و دل اش باهم جمع نمی شود برای همین می شکند وسط انجام شان، تلاش می کند و باز می شکند و باز تلاش می کند. که بعضی وقت ها چاره ای نداری جز اینکه ببخشی آدم ها را، که از یک سری چیزهایی باید بگذری حتی با اینکه دلت نمی خواهد. که گاهی وقت ها حتی از خودت نا امید می شوی ولی خوب زندگی است دیگر.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر