کودکی ایوان را یادت هست.
ایوان همان پسرک یتیمی که در خلال آن جنگ بی سر و سامان روزگارش را می گذراند. میشا هم بود، آن دخترکی که در میانه میدان هم دست از بازیگوشی بر نمی داشت. بعد یک روزی در میانه جنگل آن افسری که دوستش داشت، بالای آن حفره بزرگ نگهش داشت. و همه چیز در یک لحظه در بالای آن گودال به تعادل رسید انگار که همیشه آنها همانطور بوده اند و همیشه هم همینطور خواهد ماند.
ایوان همان پسرک یتیمی که در خلال آن جنگ بی سر و سامان روزگارش را می گذراند. میشا هم بود، آن دخترکی که در میانه میدان هم دست از بازیگوشی بر نمی داشت. بعد یک روزی در میانه جنگل آن افسری که دوستش داشت، بالای آن حفره بزرگ نگهش داشت. و همه چیز در یک لحظه در بالای آن گودال به تعادل رسید انگار که همیشه آنها همانطور بوده اند و همیشه هم همینطور خواهد ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر