نوستالژیا را یادت هست.
آن شاعری که زندگی اش را رها کرده بود تا از زندگی شاعر دیگری سر در بیاورد. آن شاعر را یادت هست که مرز میان دنیایِ خیال و واقعیتش کم رنگ شده بود و بی اراده پا به خیال می گذاشت. کم کم دنیایِ خیالش با دنیای دومنیک نیمه دیوانه هم در هم آمیخت و دیگر به این باور رسید که برای نجات خانواده اش باید شمعی را از رود بگذراند. ولی اینقدر در انجام این کار تعلیل کرد که کم کم آبی در رودخانه نمانده بود و امیدش هم با کمی آب رودخانه کم شده بود. ولی هر بار در گذر از رودخانه باد شمعش را خاموش می کرد انگار که باری که روی دوشش بود سنگین تر می شد و برای همین باورش به کارش بیشتر می شد و تلاشش برای نجات خانواده اش زیادتر می شد. شمع را که رساند، انگار که دیگر نمی توانست نفس بکشد، دیگر داشت زیر فشار خفه می شد، انگار که بار نجات همه دنیا روی دوشش بود.
آن شاعری که زندگی اش را رها کرده بود تا از زندگی شاعر دیگری سر در بیاورد. آن شاعر را یادت هست که مرز میان دنیایِ خیال و واقعیتش کم رنگ شده بود و بی اراده پا به خیال می گذاشت. کم کم دنیایِ خیالش با دنیای دومنیک نیمه دیوانه هم در هم آمیخت و دیگر به این باور رسید که برای نجات خانواده اش باید شمعی را از رود بگذراند. ولی اینقدر در انجام این کار تعلیل کرد که کم کم آبی در رودخانه نمانده بود و امیدش هم با کمی آب رودخانه کم شده بود. ولی هر بار در گذر از رودخانه باد شمعش را خاموش می کرد انگار که باری که روی دوشش بود سنگین تر می شد و برای همین باورش به کارش بیشتر می شد و تلاشش برای نجات خانواده اش زیادتر می شد. شمع را که رساند، انگار که دیگر نمی توانست نفس بکشد، دیگر داشت زیر فشار خفه می شد، انگار که بار نجات همه دنیا روی دوشش بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر