سولاریس را یادت هست.
ایوان را یادت می آید که رفته بود به ایستگاه فضایی تا ببیند که آنجا چه خبر است، بعد خودش هم درگیر آن اقیانوس و شد آخر در همانجا ماندگار شد. آن اقیانوسی که خودش یک جور فهوم زمان و مکان بود، یک جور زندگی بود. یک موقعی بود که در کنار همسرش بود در آن خلا نسبی که سفینه داشت و با همدیگر پرواز می کردند.انگار که مهم نیست پایت را کجا می ذاری وقتی که در بغل کسی هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر