جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - هقتمین شب



جسارت و شهامت نمی خواهد بریدن از آدم ها برای گریز از قضاوت شان. یک ترکیبی از خودخواهی و ترس برای این کار لازم است. 

آن موقع که آدم شروع می کند تا دیوار بکشد برای خودش. دیوار بکشد بین خودش و دیگران برای محافظت، همان لحظه است که می میرد. همان جا همه چیزش متوقف می شود. گذشته اش، حالش و آینده اش. زنده است ولی زندگی نمی کند و تنها چیزی که با خود از گذشته حمل می کند خاطرات دوری است از زمانی که دیواری نبود. ایزاک هم همین طور بود. آن دخترک جوان سارا و دو دوستش که بر روی صندلی عقب ماشین بالا و پایین می پردیند، انگار که چیز نبودند بجز خاطرات سال های دور ایزاک. تنها آن موقع که دیوار را برداشت، آن موقع که خودش را در آینه دید، خاطره هایش رهایش کردند. دیگر آن ها تنها چیزی نبودند که در این زندگی داشت.


دیگر شب ها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر