فیلم خیلی کوتاه است ولی بعضی سریال ها خوبند، طولانی اند، مثل زندگی . برای همین همیشه یه جاهایی در داستان پیدا می شه که اگه ماجرا را مرور کنی می شه روش انگشت گذاشت و گفت That was the beginning of an end. یک جایی هست در اوایل فصل سوم مَد مِن، که دَن و همسرش بتی دِریپر رفته اند مهمانی ای که راجِراِسترلینگ راه انداخته است برای همسر جدیدش. هیچ کدام شان حوصله مهمانی را ندارند ولی خوب به خاطر انجام وظیفه آمده اند. برای همین شروع می کنند به گشت زدن های بیهوده. بعد هرکدامشان یک غربیه ای را می بینند.آشنایی ساده ایی است، چیز خاصی نیست، یک صحبت معمولی است. سلام و احوالپرسی است. صحبت از چیزهای معمول زندگی است. صحبت راجع به انواع مشروب است. بحث از کسل کننده بودن مهمانی است. چیز سریعی اتفاق نمی افتد، ولی همان صحبت های معمولی میان آدم های غربیه ای که بعضی ها شان هنگام خداحافظی هنوز اسم همدیگر را هم نمی دانند، می شود سرمنشا یک سری اتفاقات که زندگی شخصی و کاری حداقل سه تا از چهار نفرشان را دگرگون می کند. بعد آدم بر می گردد و گذشته را می بیند، به نظرش می رسد که چقدر همه چیز ساده شروع می شود. چیزی نیست که بشود جلویش را گرفت و یا اگر اتفاق افتاد ترمیم اش کرد ولی وقتی نگاه می کنی، آن لحظه را پیدا می کنی، می بینی که بعضی وقت ها چقدر همه چیز ساده شروع می شود، به همین راحتی در یک بعدالظهر کسل کننده یک روز تعطیل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر