پ.ن: اون یکی اجرای قبلی رو هم که گفتم می تونید اینجا ببینید.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸
Dance me to the end of love
پ.ن: اون یکی اجرای قبلی رو هم که گفتم می تونید اینجا ببینید.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸
Song of my Heart
سهشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸
چمدان من
با خودم فکر کردم که آخر در آن چمدان کوچک چه جا می شود. یاد زمانی افتادم که می خواستیم خانه مان را ترک کنیم و بیایمم به این طرف دنیا. کارسختی بود می خواستیم یک زندگی دو نفره را در چهار تا چمدان که تازه از چمدان های آن خانم داستان بزرگتر بود جا بدهیم. ولی اگر قرار به انتخاب بود می توانستم از تمام آن چیزها بگذرم و فقط با خاطرات و یاد آن چیزها سفر را آغاز کنم.
در زمان کودکی یک بغل کاغذ داشتم که همه چیز از نقاشی و خطاطی گرفته تا مقالات دانستنی ها و داستان های اطلاعات هفتگی در داخل شان پیدا می شد. همه آنها را در یک کشو نگه می داشتم. هر سال موقع خانه تکانی خانه من هم مشغول تمیز کردن وسایلم می شدن، در حین همین مراسم آیینی یک مقداری از این کاغذ ها روانه سطل زباله خانه می شدند. هر سال می دانستم که می توانم تمام آنها را با هم بریزم دور ولی به هر دلیلی این کار را نمی کردم. حالا تمام آن کاغذ ها در سطل زباله که چه عرض کنم حتماً دو تا سه بار هم بازیافت شده اند. چیزهایی زیادی در تمام این سال ها جای آن کاغذ ها را گرفته اند ولی من همچنان نمی دانم اگر بخواهم با یک چمدان کوچک زنگی را ترک کنم چی با خودم می برم.
حداقل خوشحالم که در موقع مرگ لازم نیست چیزی با خودم ببرم، در آن زمان باید نگران چیزهای دیگری باشم.
دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸
Multitasking
شب های روشن
پ.ن.: گاهی اوقات آدم دوست داره یه چیزهایی بنویسه بعد می بینه که یکی دیگه قبلاً بهترش رو یک جایی نوشته. آدم هم همون رو میاره اینجا می ذاره. اینجوری دیگه فکر هم نمی کنه که یک نکته ای رو که در تاریخ خلقت کسی بهش توجه نکرده کشف کرده و از فردا زندگی همه ادم هایی که این رو می خونند دگرگون می شه.
شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸
موسیقی یک زندگی
البته مثل خیلی از چیزهای دیگر، این لحظات هم هم موضعی هستند یعنی وابسته به موقعیت فردی شخص و لحظاتی که در آن دوره از زمان بر زندگی فرد حاکمند. ولی بعضی از این اثرات هم موقعیت همگانی دارند و همیشه برای انسان صادق هستند. به نظر من این یکی از این نمونه هاست، گوش کنید، صبر کنید و اجازه بدید که موسیقی ذره ذره در درون تون نفوذ کنه.
پ.ن.: موسیقی متن فیلم دشت گریان. ساخته النی کاریندرو
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸
خلال دندان
تنهایی
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸
قطار به موقع رسید
بن نمی دانست چرا این را گفته زیرا در تمام مدت سفری که مرد در تلاش بود تا او را به قطار برساند و به زندان تحویل بدهد، او سعی کرده بود که آرزوی مرد محقق شود و این کار را نیز کرده بود. (البته به نظر من که اون حسی که همیشه مانع از زیادی خوب بودن آدم می شه این کار رو کرده بود )
قطار 3:10 به یوما
پ.ن.: در تمام این یک سالی که از دیدن فیلم می گذره با خودم فکر کردم، که بن د اره در زندگی مرد برای خودش دنبال هدف می گرده و یا اینکه داره سعی می کنه تو زندگی بی هدف خودش برای مرد یک هدف درست کنه و یا اینکه هر دو.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸
دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸
کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد
قهوه و سیگار
یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸
نمی دانم
به حرف عقل گوش می دهم و می گویم که خوب عزیزم می خواستی نکنی حقت همینه دیگه
یا به حرف دل تا آخرین لحظه با او می مانم، ولی اینکه بودن من به درد می خورد یا نه خود بحث دیگری است
یا اینکه به حرف هیچکدام اهمیت نمی دهم و سر به بیابان می گذارم و از همه این ها فرار می کنم
پ.ن :همه اینها به کنار اگر من آن طرف قضیه باشم چه.
شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸
Open Course Web
خدا رو شکر یکی از بهترین مزایای تکنولوژی این شده که یه سری درس هایی از دانشگاه های معروف دنیا در رشته های مختلف رو روی وب قرار دادند، مثل دانشگاه ییل و یا برکلی. البته تنوع درس ها زیاد نیست ولی خوب کاچی بعض هیچی.
امروز من اولین سری از این درس ها رو که مربوط به فلسفه مرگ بود تموم کردم و به امتحان کردنش می ارزید، با تموم مشغولی هایی که داشتم حدود دو تا سه ماه طول کشید تا تموم شد ولی نتیجه اش خوب بود. به نظرم بد نیست، آدم یه سری جاهای دیگه هم می کشه می بینه توی رشته های دیگه چه خبره.
پ.ن.: این استادی کهه فلسفه در س می داد رو خیلی دوست داشتم، یک جورایی بهش عادت کرده بودم، دلم براش تنگ می شه. از فردا می خوام یه درس تاریخ شروع کنم امیدوارم که اونهم به خوبی این یکی باشه
جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸
زندگی دیگران
مرد (مامور HGW XX/7) درخیابان در حال حرکت بود که چشمش به ویتیرین کتاب فروشی افتاد. داخل ویتیرین مجموعه ای از جدیدترین کتاب نویسنده ای که می شناخت قرار داشت. دلخل کتاب فروشی شد، کتاب را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. در صفخه دوم کتاب دقیقاً بعد از عنوان نوشته شده بود "تقدیم به مامور HGW XX/7". چهره مرد حالتی سرشار از شادمانی درونی به خود گرفت، کتاب را بست و به سمت فروشنده رفت. فروشنده نگاهی به کتاب و بعد به مرد کرد و از او پرسید: هدیه می دهید. مرد نگاه آرامی به فروشنده کرد و جواب داد: نه برای خودمه
این آخرین سکانس از فیلم زندگی دیگران که فیلم با همه جریانات به اوج خودش می رسه و اینجا یکی از درخشان ترین و تاثیرگذار ترین نقاط فیلم است. مدت زمان زیادی تلاش کردم تا بتونم چیزی راجع به زندگی دیگران بنویسم ولی موفق نشدم.
پس فقط به نوشتن سکانس آخر فیلم اکتفا کردم
این روزها
پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸
آدم ها
ولی یه دستشون هست که آدم همیشه از روبرو شدن باهاشون می ترسه. اونم اونهایی هستند که وقتی نمی بینیشون از ندیدنشون ناراختی ولی وقتی می بینیشون ناراحت تر می شی
پی نوشت: فقط خدا می دونه چقدر دلم برای آدمی که این به من گفت تنگه
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸
مناجات
God got lonesome.
So God said to some of the mud, "Sit up."
"See all I've made," said God. "The hills, the sea, the sky, the stars."
And I, with some of the mud, had got to sit up and look around.
Lucky me, lucky mud.
I, mud, sat up and saw what a nice job God had done.
Nice going God!
Nobody but you could have done it God! I certainly couldn't have.
I feel very unimportant compared to You.
The only way I can feel the least bit important is to think of all the mud that didn't even get to sit up and look around.
I got so much, and most mud got so little.
Thank you for the honor!
Now mud lies down again and goes to sleep.
What memories for mud to have!
What interesting other kinds of sitting-up mud I met!
I loved everything I saw [Vonnegut 1963].
سهشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸
به یادِ چهل پله تا آن سه تار جادویی
نگاه کن، نگاه کن.
آخه به چی به کجا پس چرا گوش نکنم، چرا دلت نمی خواد به این موسیقی گوش بدی.
چون گوشم نمی خواد بشنوه، می خوام فقط نگاه کنم. به این سیم هایی که می لرزند نگاه کنم، صدای آسمانی که از این سه دسته سیم خارج می شه برام مهم نیست، جدایی این سه دسته سیمه که برام مهمه و باعث می شه که به ذهن من کمک می کنه که خودش را از همه چیز جدا کنه، می خواد که من رو از همه اون محیط و آدم های اطرافش جدا کنه. سیم های تار از هم جدا هستند و فقط وفتی که نواخته می شوند، صدا هاشون با هم ترکیب می شوند و یک چیز مشترک رو بوجود می آورند که زیبایی فوق العاده ای داره ولی بعد از اینکه موسیقی تموم می شه هر کدام از این سیم ها به یه سمتی می روند و دیگه به همدیگه کاری ندارند تا دفعه بعدی.
می دونی سیم های تار یه شرف خاصی دارند، مثل خیلی از چیزهای دیگه ای نیستند که هر چیزی بهشون می خوره یه صدایی از خودشون بیرون می دهند، مثل یه دسته سیم الکی نیستند که هر دستی بهشون می خوره صداشون در می آد، اونا شریف اند باید اونها رو درست و با دقت نواخت تا بتوانند بهترین صدا رو از خودشون بیرون بدهند. اونها استوار سر جاشون ایستادند و ممکنه که این سیم ها هیچ وقت دیگه با هم نواخته نشوند.
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸
اول ماجرا
هی نپرس آخرش چی میشود. آخرش دست خدا است. بد نمیشود. اين اولش را كه سپردهاند دست تو، اين چه میشود؟ اين مهم است. اگر اين بد بشود، آخرش برای تو میشود روز خجالت؛ يوم الحسرة. حسرت میخوری. میگويی كاش درست كار میكردم، امروز اين قدر خجالت نمیكشيدم. كار نكرده ای و حقوقت را میدهند. تمام و كمال. از خجالت هزار بار آب میشوی و می روی توی زمين. هی میسوزی و صدات هم درنمیآيد. جهنم میشود برايت. كوفتت میشود. عذاب میشوی. خدا كه عذابت نمیكند. تو خودت عذاب میشوی. خدا كه عقده ندارد من و تو را عذاب كند. رحمان رحيم است.
از نوشته های کورش علیانی از حاج اسماعیل دولابی