پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸

Dance me to the end of love

من هنوز اجرای قدیمی تر این آهنگ رو که توی هیچ کدوم از البوم هاش نتونستم پیدا کنم بیشتر از این اجرا دوست دارم. ولی یک چیزی توی این اجرای جدید هست که آدم رو به سمت خودش می کشه. یک هماهنگی عجیبی بین تصویر ها، موسیقی و صدا و جود داره که یک جور ارامش رو ایجاد می کنه که آدم می خواد با آهنگ همین ترانه تا آخر زندگشی برقصه


پ.ن: اون یکی اجرای قبلی رو هم که گفتم می تونید اینجا ببینید.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

Song of my Heart

I have the best friend that I could have, but you know everybody should go his way alone. She is just singing my song for me, the song that I shouldn’t forget. The song that I try to sing for you sometimes, you shouldn't forget your song too. But I’m not your best friend, I'm your friend. I couldn't sing your song completely. I just whisper it for you.



سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

چمدان من

زن چمدان کوچکی دستش بود. در جلو در با مرد خداحافظی کرد و برای همیشه آن خانه و آن زندگی را ترک کرد.


با خودم فکر کردم که آخر در آن چمدان کوچک چه جا می شود. یاد زمانی افتادم که می خواستیم خانه مان را ترک کنیم و بیایمم به این طرف دنیا. کارسختی بود می خواستیم یک زندگی دو نفره را در چهار تا چمدان که تازه از چمدان های آن خانم داستان بزرگتر بود جا بدهیم. ولی اگر قرار به انتخاب بود می توانستم از تمام آن چیزها بگذرم و فقط با خاطرات و یاد آن چیزها سفر را آغاز کنم.

در زمان کودکی یک بغل کاغذ داشتم که همه چیز از نقاشی و خطاطی گرفته تا مقالات دانستنی ها و داستان های اطلاعات هفتگی در داخل شان پیدا می شد. همه آنها را در یک کشو نگه می داشتم. هر سال موقع خانه تکانی خانه من هم مشغول تمیز کردن وسایلم می شدن، در حین همین مراسم آیینی یک مقداری از این کاغذ ها روانه سطل زباله خانه می شدند. هر سال می دانستم که می توانم تمام آنها را با هم بریزم دور ولی به هر دلیلی این کار را نمی کردم. حالا تمام آن کاغذ ها در سطل زباله که چه عرض کنم حتماً دو تا سه بار هم بازیافت شده اند. چیزهایی زیادی در تمام این سال ها جای آن کاغذ ها را گرفته اند ولی من همچنان نمی دانم اگر بخواهم با یک چمدان کوچک زنگی را ترک کنم چی با خودم می برم.
حداقل خوشحالم که در موقع مرگ لازم نیست چیزی با خودم ببرم، در آن زمان باید نگران چیزهای دیگری باشم.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

Multitasking

زن روی یک صندلی جلوی میز ناهار خوری که کنار دیوار قرار داشت نشسته بود. بالای سرش پوستر فیلم شب های سپید به چشم می خورد. لیوان چایی بر روی میز بود و از ان بخار بلند بود که مرد وارد شد. زن گفت چایی درست کردم داغه داغه و بعد اضافه کرد کارهای خدا واقعاً عجیبه مثلاً همین که شما رو اون موقع شب برای من فرستاد تا من تو این شهر غریب سرگردون نمونم. مرد پوز خندی زد و گفت شایدم که بر عکسش درست باشه آخه خدا عادت داره چند تا کار رو با هم انجام بده


شب های روشن

پ.ن.: گاهی اوقات آدم دوست داره یه چیزهایی بنویسه بعد می بینه که یکی دیگه قبلاً بهترش رو یک جایی نوشته. آدم هم همون رو میاره اینجا می ذاره. اینجوری دیگه فکر هم نمی کنه که یک نکته ای رو که در تاریخ خلقت کسی بهش توجه نکرده کشف کرده و از فردا زندگی همه ادم هایی که این رو می خونند دگرگون می شه.

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

موسیقی یک زندگی

گاهی اوقات چنان باری از غم در داخل یک موسیقی یا یک صحنه مثل نقاشی یا فیلم قرار داده شده که تمام قلبت رو در اختیار می گره. در واقع اندوه فراوانی که در داخل اثر قرار داره به نهانی ترین لایه های غم روحت می رسه و انسان احساس می کنه که دیگه هیچ حجابی میان خودش و اندوهش وجود نداره و با تمام غمش مواجه می شه. در واقع شاید به خاطر اینه که گاهی اوقات نمی شه خیلی چیزها رودید و یا شنیدچون توانایی مواجه شدن با اونها توانایی زیادی می خواد. از طرف دیگر سازنده این اثر چنان زیبایی درداخل اثرش قرار داده که وقتی اندوه داره تمام قلبت رو سوراخ می کنه، وقتی که دیگه چیزی نمونده که که از نظرت پنهان باشه و در واقع همه اندوهت رو یک جا ریختی بیرون و خالی شده، روحت شروع می کنه از شادی که زیبایی اون اثر برات ایجاد کرده لذت بردن و پر شدن. این جوری می شه که اون اثر در داخل ادم ثبت می شه.

البته مثل خیلی از چیزهای دیگر، این لحظات هم هم موضعی هستند یعنی وابسته به موقعیت فردی شخص و لحظاتی که در آن دوره از زمان بر زندگی فرد حاکمند. ولی بعضی از این اثرات هم موقعیت همگانی دارند و همیشه برای انسان صادق هستند. به نظر من این یکی از این نمونه هاست، گوش کنید، صبر کنید و اجازه بدید که موسیقی ذره ذره در درون تون نفوذ کنه.

پ.ن.: موسیقی متن فیلم دشت گریان. ساخته النی کاریندرو

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

خلال دندان

مرد با اشتیاق در حال خوردن باقالی پلو با ماهیچه بود، نه اینکه با ولع بخورد بلکه از اینکه بعد از مدت ها با محبوب اش بر روی یک میز غذا می خورد بسیار خوشحال بود. غذای مرد که تمام شد و مرد احساس رضایت بسیار از آن کرد، زن ظرف محتوی خلال دندان را به طرف او گرفت تا یکی از آنها بردارد. مرد در حال پاک کرد دندان هایش بود که گفت : من ازت متشکرم به خاطر چیزهای خیلی کوچیک، به خاطر اینکه یادت بود من این رستوران رو خیلی دوست دارم، غذای محبوبم باقالی پلوِ، از اینکه با غذام فلفل می خورم و بعد از غذام حتماً خلال دندون استفاده می کنم، ازت ممنونم به خاطر همه چیزهای کوچیکی که برای آدم های دیگه اهمیتی نداره. لبخندی تمام صورت زن را پوشاند و گفت از همه این ها چه نتیجه ای می گیری. مرد گفت : اینکه هنوز دوستم داری و بهم فکر کنی و ادامه داد، ازت ممنونم به خاطر همه چیزهای مهم و بزرگ، ازاینکه ازم نمی پرسی چرا زندانم، تاکی باید اونجا باشم و پشتم رو خالی نکردی. زن به آرامی نگاهی به او کرد و گفت من دوست دارم، خیلی دلم برات تنگ شده بود. مرد گفت اگه منم همین رو بگم لوس نمی شه.

تنهایی

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

قطار به موقع رسید

مرد به آرامی صورتش را بالا آورد و نگاهی به صورت بن وین کرد. مرد در حال تعریف اعتراف راجع به زندگی سختش برای او بود، بن نگاه سردی از اعماق وجودش را به او کرد و گفت : من قبلاً در زندان یوما بودم؛ اونم دو بار. هر دو بار هم فرار کردم.

بن نمی دانست چرا این را گفته زیرا در تمام مدت سفری که مرد در تلاش بود تا او را به قطار برساند و به زندان تحویل بدهد، او سعی کرده بود که آرزوی مرد محقق شود و این کار را نیز کرده بود. (البته به نظر من که اون حسی که همیشه مانع از زیادی خوب بودن آدم می شه این کار رو کرده بود )

قطار 3:10 به یوما

پ.ن.: در تمام این یک سالی که از دیدن فیلم می گذره با خودم فکر کردم، که بن د اره در زندگی مرد برای خودش دنبال هدف می گرده و یا اینکه داره سعی می کنه تو زندگی بی هدف خودش برای مرد یک هدف درست کنه و یا اینکه هر دو.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

با تو

امروز نمی خواهم بنویسم، چون تمام حرف هایم را امروز قبل از اینکه بنویسم به تو گفتم

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد

مرد وارد کافه می شود. در کنار دیوار کافه در زیر یک تابلو دوست خود را می بیند که در حال خوردن قهوه است. دود سیگار از روی میز به هوا می رود و تعدادی فنجان سفید رنگ قهوه در روی میز به چشم می خورد. مرد از پشت به دوستش که ایزاک نام دارد نزدیک می شود و دستی بر شانه او می گذارد. ایزاک از جا بر می خیزد واز دیدن دوست خود اظهار خوشحالی می کند و به مرام خودشان هم دیگر را در آغو ش می گیرند. بعد از سلام و احوال پرسی های خودمانی و گفتن اینکه چقدر از دیدن همدیگر خوشحال هستند و چند وقت هستند که همدیگر را ندیده اند، مرد به دوستش رو می کند و می پرسد: خوب ایزاک چه کار داشتی که می خواستی من رو ببینی. ایزاک می گوید که کار خاصی نداشته و فقط می خواسته که دوستش را ببیند. سپس مرد می گوید :من بهترین دوست تو هستم، اگر اتفاقی افتاده تو باید به من بگی و دوباره ایزاک ابراز می کند که اتفاقی نیافتاده و فقط برای دیدن دوستش است که این جا است. ماجرا به همین منوال ادامه پیدا می کند تا اینکه ایزاک بالاخره خسته می شود و می گوید : مگه تو دیونه شدی، بابا من هیچیم نیست فقط می خواستم تو رو ببینم. مرد که بالخره راضی می شود که اتفاقی نیافتاده، با چهره ای ناراحت از این ماجرا به گونه ای که انگار هزاران کار مهم دارد، رو به او می کند و می گوید: خوب اگه کاری نداری من دیگه برم. ایزاک هم تا امیدانه نگاهی به او می کند و می گوید: ببخشید که نا امیدت کردم

قهوه و سیگار

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸

نمی دانم

نمی دانم اگر روزی عزیزترین عزیزانم کاری انجام دهد که مستوجب مرگ یا مجازاتی مشابه باشد و بدانم که به راستی مستوجب آن است چه می کنم. اگر ببینم که او چند قدمی بیشتر تا طناب اعدام فاصله ندارد چه می کنم.

به حرف عقل گوش می دهم و می گویم که خوب عزیزم می خواستی نکنی حقت همینه دیگه
یا به حرف دل تا آخرین لحظه با او می مانم، ولی اینکه بودن من به درد می خورد یا نه خود بحث دیگری است
یا اینکه به حرف هیچکدام اهمیت نمی دهم و سر به بیابان می گذارم و از همه این ها فرار می کنم

پ.ن :همه اینها به کنار اگر من آن طرف قضیه باشم چه.


شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸

Open Course Web

تعداد زیادی از آدم هایی که در دوران دانشگاه و یا بعد از آن با هاشون آشنا شدم، می گفتند می کردند که علاقه ای به مهندسی ندارند و همه علاقه مند به رشته های دیگر و عموماً علوم انسانی هستند و به دلیل اصرار های خانواده و یا دلایل دیگر این رشته را انتخاب کرده اند. اینکه آیا بالاخره این تصمیم چیز درستی بوده و یا نه بحث دیگری است که من علاقه ای به انجام آن در اینجا ندارم. ولی چیزی که همیشه برای من جالب بوده این است که واقعاً در رشته های دیگه چی درس می دهند، نه تنها اسم درس ها بلکه محتوی آنها.
خدا رو شکر یکی از بهترین مزایای تکنولوژی این شده که یه سری درس هایی از دانشگاه های معروف دنیا در رشته های مختلف رو روی وب قرار دادند، مثل دانشگاه ییل و یا برکلی. البته تنوع درس ها زیاد نیست ولی خوب کاچی بعض هیچی.
امروز من اولین سری از این درس ها رو که مربوط به فلسفه مرگ بود تموم کردم و به امتحان کردنش می ارزید، با تموم مشغولی هایی که داشتم حدود دو تا سه ماه طول کشید تا تموم شد ولی نتیجه اش خوب بود. به نظرم بد نیست، آدم یه سری جاهای دیگه هم می کشه می بینه توی رشته های دیگه چه خبره.

پ.ن.: این استادی کهه فلسفه در س می داد رو خیلی دوست داشتم، یک جورایی بهش عادت کرده بودم، دلم براش تنگ می شه. از فردا می خوام یه درس تاریخ شروع کنم امیدوارم که اونهم به خوبی این یکی باشه

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

زندگی دیگران

مرد (مامور HGW XX/7) درخیابان در حال حرکت بود که چشمش به ویتیرین کتاب فروشی افتاد. داخل ویتیرین مجموعه ای از جدیدترین کتاب نویسنده ای که می شناخت قرار داشت. دلخل کتاب فروشی شد، کتاب را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. در صفخه دوم کتاب دقیقاً بعد از عنوان نوشته شده بود "تقدیم به مامور HGW XX/7". چهره مرد حالتی سرشار از شادمانی درونی به خود گرفت، کتاب را بست و به سمت فروشنده رفت. فروشنده نگاهی به کتاب و بعد به مرد کرد و از او پرسید: هدیه می دهید. مرد نگاه آرامی به فروشنده کرد و جواب داد: نه برای خودمه


زندگی دیگران


این آخرین سکانس از فیلم زندگی دیگران که فیلم با همه جریانات به اوج خودش می رسه و اینجا یکی از درخشان ترین و تاثیرگذار ترین نقاط فیلم است. مدت زمان زیادی تلاش کردم تا بتونم چیزی راجع به زندگی دیگران بنویسم ولی موفق نشدم.

پس فقط به نوشتن سکانس آخر فیلم اکتفا کردم

این روزها

این روزها یه چیزی در من می جوشه که نمی ذاره به چیز دیگه ای فکر کنم و حتی نمی ذاره راجع به چیز دیگه ای بنویسم. ولی من دارم تلاش می کنم، به سختی تلاش می کنم که راجع به چیز های دیگه بنویسم. تا ببینیم کی از پس اون یکی بر میاد

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸

آدم ها

می دونی آدم ها انواع مختلف دارند.
ولی یه دستشون هست که آدم همیشه از روبرو شدن باهاشون می ترسه. اونم اونهایی هستند که وقتی نمی بینیشون از ندیدنشون ناراختی ولی وقتی می بینیشون ناراحت تر می شی

پی نوشت: فقط خدا می دونه چقدر دلم برای آدمی که این به من گفت تنگه

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

مناجات

God made mud.
God got lonesome.
So God said to some of the mud, "Sit up."
"See all I've made," said God. "The hills, the sea, the sky, the stars."
And I, with some of the mud, had got to sit up and look around.
Lucky me, lucky mud.
I, mud, sat up and saw what a nice job God had done.
Nice going God!
Nobody but you could have done it God! I certainly couldn't have.
I feel very unimportant compared to You.
The only way I can feel the least bit important is to think of all the mud that didn't even get to sit up and look around.
I got so much, and most mud got so little.
Thank you for the honor!
Now mud lies down again and goes to sleep.
What memories for mud to have!
What interesting other kinds of sitting-up mud I met!
I loved everything I saw [Vonnegut 1963].

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

به یادِ چهل پله تا آن سه تار جادویی

نگاه کن، نگاه کن.

آخه به چی به کجا پس چرا گوش نکنم، چرا دلت نمی خواد به این موسیقی گوش بدی.

چون گوشم نمی خواد بشنوه، می خوام فقط نگاه کنم. به این سیم هایی که می لرزند نگاه کنم، صدای آسمانی که از این سه دسته سیم خارج می شه برام مهم نیست، جدایی این سه دسته سیمه که برام مهمه و باعث می شه که به ذهن من کمک می کنه که خودش را از همه چیز جدا کنه، می خواد که من رو از همه اون محیط و آدم های اطرافش جدا کنه. سیم های تار از هم جدا هستند و فقط وفتی که نواخته می شوند، صدا هاشون با هم ترکیب می شوند و یک چیز مشترک رو بوجود می آورند که زیبایی فوق العاده ای داره ولی بعد از اینکه موسیقی تموم می شه هر کدام از این سیم ها به یه سمتی می روند و دیگه به همدیگه کاری ندارند تا دفعه بعدی.

می دونی سیم های تار یه شرف خاصی دارند، مثل خیلی از چیزهای دیگه ای نیستند که هر چیزی بهشون می خوره یه صدایی از خودشون بیرون می دهند، مثل یه دسته سیم الکی نیستند که هر دستی بهشون می خوره صداشون در می آد، اونا شریف اند باید اونها رو درست و با دقت نواخت تا بتوانند بهترین صدا رو از خودشون بیرون بدهند. اونها استوار سر جاشون ایستادند و ممکنه که این سیم ها هیچ وقت دیگه با هم نواخته نشوند.

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

اول ماجرا


هی نپرس آخرش چی می‌شود. آخرش دست خدا است. بد نمی‌شود. اين اولش را كه سپرده‌اند دست تو، اين چه می‌شود؟ اين مهم است. اگر اين بد بشود، آخرش برای تو می‌شود روز خجالت؛ يوم الحسرة. حسرت می‌خوری. می‌گويی كاش درست كار می‌كردم، امروز اين قدر خجالت نمی‌كشيدم. كار نكرده ای و حقوقت را می‌دهند. تمام و كمال. از خجالت هزار بار آب می‌شوی و می روی توی زمين. هی می‌سوزی و صدات هم درنمی‌آيد. جهنم می‌شود برايت. كوفتت می‌شود. عذاب می‌شوی. خدا كه عذابت نمی‌كند. تو خودت عذاب می‌شوی. خدا كه عقده ندارد من و تو را عذاب كند. رحمان رحيم است.


از نوشته های کورش علیانی از حاج اسماعیل دولابی