جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

خلال دندان

مرد با اشتیاق در حال خوردن باقالی پلو با ماهیچه بود، نه اینکه با ولع بخورد بلکه از اینکه بعد از مدت ها با محبوب اش بر روی یک میز غذا می خورد بسیار خوشحال بود. غذای مرد که تمام شد و مرد احساس رضایت بسیار از آن کرد، زن ظرف محتوی خلال دندان را به طرف او گرفت تا یکی از آنها بردارد. مرد در حال پاک کرد دندان هایش بود که گفت : من ازت متشکرم به خاطر چیزهای خیلی کوچیک، به خاطر اینکه یادت بود من این رستوران رو خیلی دوست دارم، غذای محبوبم باقالی پلوِ، از اینکه با غذام فلفل می خورم و بعد از غذام حتماً خلال دندون استفاده می کنم، ازت ممنونم به خاطر همه چیزهای کوچیکی که برای آدم های دیگه اهمیتی نداره. لبخندی تمام صورت زن را پوشاند و گفت از همه این ها چه نتیجه ای می گیری. مرد گفت : اینکه هنوز دوستم داری و بهم فکر کنی و ادامه داد، ازت ممنونم به خاطر همه چیزهای مهم و بزرگ، ازاینکه ازم نمی پرسی چرا زندانم، تاکی باید اونجا باشم و پشتم رو خالی نکردی. زن به آرامی نگاهی به او کرد و گفت من دوست دارم، خیلی دلم برات تنگ شده بود. مرد گفت اگه منم همین رو بگم لوس نمی شه.

تنهایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر