مرد وارد کافه می شود. در کنار دیوار کافه در زیر یک تابلو دوست خود را می بیند که در حال خوردن قهوه است. دود سیگار از روی میز به هوا می رود و تعدادی فنجان سفید رنگ قهوه در روی میز به چشم می خورد. مرد از پشت به دوستش که ایزاک نام دارد نزدیک می شود و دستی بر شانه او می گذارد. ایزاک از جا بر می خیزد واز دیدن دوست خود اظهار خوشحالی می کند و به مرام خودشان هم دیگر را در آغو ش می گیرند. بعد از سلام و احوال پرسی های خودمانی و گفتن اینکه چقدر از دیدن همدیگر خوشحال هستند و چند وقت هستند که همدیگر را ندیده اند، مرد به دوستش رو می کند و می پرسد: خوب ایزاک چه کار داشتی که می خواستی من رو ببینی. ایزاک می گوید که کار خاصی نداشته و فقط می خواسته که دوستش را ببیند. سپس مرد می گوید :من بهترین دوست تو هستم، اگر اتفاقی افتاده تو باید به من بگی و دوباره ایزاک ابراز می کند که اتفاقی نیافتاده و فقط برای دیدن دوستش است که این جا است. ماجرا به همین منوال ادامه پیدا می کند تا اینکه ایزاک بالاخره خسته می شود و می گوید : مگه تو دیونه شدی، بابا من هیچیم نیست فقط می خواستم تو رو ببینم. مرد که بالخره راضی می شود که اتفاقی نیافتاده، با چهره ای ناراحت از این ماجرا به گونه ای که انگار هزاران کار مهم دارد، رو به او می کند و می گوید: خوب اگه کاری نداری من دیگه برم. ایزاک هم تا امیدانه نگاهی به او می کند و می گوید: ببخشید که نا امیدت کردم
قهوه و سیگار
قهوه و سیگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر