سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

چمدان من

زن چمدان کوچکی دستش بود. در جلو در با مرد خداحافظی کرد و برای همیشه آن خانه و آن زندگی را ترک کرد.


با خودم فکر کردم که آخر در آن چمدان کوچک چه جا می شود. یاد زمانی افتادم که می خواستیم خانه مان را ترک کنیم و بیایمم به این طرف دنیا. کارسختی بود می خواستیم یک زندگی دو نفره را در چهار تا چمدان که تازه از چمدان های آن خانم داستان بزرگتر بود جا بدهیم. ولی اگر قرار به انتخاب بود می توانستم از تمام آن چیزها بگذرم و فقط با خاطرات و یاد آن چیزها سفر را آغاز کنم.

در زمان کودکی یک بغل کاغذ داشتم که همه چیز از نقاشی و خطاطی گرفته تا مقالات دانستنی ها و داستان های اطلاعات هفتگی در داخل شان پیدا می شد. همه آنها را در یک کشو نگه می داشتم. هر سال موقع خانه تکانی خانه من هم مشغول تمیز کردن وسایلم می شدن، در حین همین مراسم آیینی یک مقداری از این کاغذ ها روانه سطل زباله خانه می شدند. هر سال می دانستم که می توانم تمام آنها را با هم بریزم دور ولی به هر دلیلی این کار را نمی کردم. حالا تمام آن کاغذ ها در سطل زباله که چه عرض کنم حتماً دو تا سه بار هم بازیافت شده اند. چیزهایی زیادی در تمام این سال ها جای آن کاغذ ها را گرفته اند ولی من همچنان نمی دانم اگر بخواهم با یک چمدان کوچک زنگی را ترک کنم چی با خودم می برم.
حداقل خوشحالم که در موقع مرگ لازم نیست چیزی با خودم ببرم، در آن زمان باید نگران چیزهای دیگری باشم.

۱ نظر:

  1. به نظرم چمدان تو خیلی پرتر از اینهاست. پر از چیزهایی که تا زندگی دیگر هم می توان برد.

    پاسخحذف