هارمونیک های ورکمایستر - ۲۰۰۰- مجارستان
والوشکا می گفت، کسوف که شروع می شود همه چیز تاریک می شود. یک سکوت عمیقی دنیا را در بر می گیرد و سرما فضا را پر می کند. در یک لحظه همه چیز به هم می ریزد، حتی حیوانات هم گیج می شوند. ولی نیازی به ترس نیست همه اینها بزودی به پایان می رسد، خورشید دوباره از پشت ماه بیرون می آید و دنیا به روال عادی بر می گردد. بار سنگین تاریکی زمین را رها می کند، ولی هنوز همه چیز تمام نشده است. والوشکا جوانک خوش دلی که در میان کارهای روزانه اش به دیگر افراد شهر کمک می کرد و مردم را شب ها در کافه سرگرم می کرد، تفاوت بزرگی انگار با دیگر آدم های شهر داشت. موج خشم که در بین مردم پیچید و چشمان همه را کور کرد، تنها یک شب دوام داشت. صبح فردا که رسید همه چیز انگار به روال عادی زندگی برگشته بود. البته این برای همه جز والوشکا صادق بود. او انگار تنها کسی بود که می دانست کسوف که بگذرد دنیا همان دنیای پیش از کسوف نیست. برای همین آن جنون خشم که رسید تنها او را به درون کام خود کشید. نگاهش شد مثال همان وال مرده ای که برای نمایش درون کامیون به شهر آورده بودند. وال را که نمی شود در کامیون به اطراف برد، وال است، آزاد است. وال ها حتی در اقیانوس هم موجودات تنهایی هستند، در غربت کامیون همان بهتر که مرده باشند.
پ.ن.: این آخرین شماره از این یادداشت ها نیست، فردا یکی دیگر می نویسم. ولی آن یک مقداری با اینها فرق دارد برای همین گفتم همین جا اختتامیه اش را بنویسم. این سری می توانست بیشتر از این ادامه پیدا کند، به همین تعداد یا حتی بیشتر. هنوز هستند آدم هایی که منتظرند نوشته شوند، ولی خوب همینگوی گفته آدم باید جایی که می تواند باز بنویسد، بایستد تا اگر خواست بعد شروع کند راحت باشد. من حالا به قسمت اول نصیحت عمل می کنم راجع به قسمت دومش هنوز تصمیمی ندارم. از میان آدم هایی که اینجا نوشتم، بعضی هاشان را تنها دوست دارم، بعضی ها شان مرا یاد آدمی واقعی می اندازند، بعضی هاشان اصلاً آدم واقعی دارند برایم. ولی از میان همه آنها والوشکا را بیشتر دوست می دارم و از همه بیشتر به من نزدیک است. آن نگاهش، لباس پوشیدنش، حرف زدنش و حتی آن موسیقی درخشانی که میهای ویگ به نامش ثبت کرده. نمی دانم شاید اگر چین-فنگ کائو اینجا بود بهتر می توانست این را تشخیص دهد.
من باید اینو بشینم باهات ببینم
پاسخحذف