جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت دهم


تبعید - ۲۰۰۷ - روسیه


فرق می کند که آدم از اولش تنها باشد، یا اینکه در یک جایی از راه شروع کند تنهاییش را با کسی تقسیم کند و بعد از مدتی ببنید آغوشی که مامنش برای فرار از تنهایی بوده، آنچنانش می کند که تنهاتر از همیشه هست. فرق می کند، درد دارد. برای همین است که ورا جانش را کف دستش می گیرد تا بلکه عزیز از دست رفته اش را نجات دهد. چنان فاصله شان زیاد شده که ورا دیگر بر این باور است که حتی بچه ای که در شکم دارد نیز از آن مردی نیست که شب ها سر میز شام روبرویش می نشیند. مردش گمشده است. در خانه نشسته است روبروی ورا ولی انگار که در درونش گمشده است، دورتر از این حرف هاست که بتواند چراغی را که ورا برایش روشن کرده است را ببیند. برای همین است که ورا را به این باور می رساند که اگر زندگی اش نمی تواند چیزی را عوض کند، شاید مرگش بتواند.



پ.ن.: راجع به تبعید قبلاً هم اینجا نوشته بودم
پ.پ.ن: این را که می خواستم بنویسم، یاد این مطلب دوست عزیزی افتادم، گفتم بگویمش که یادش بود در این مطلب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر