شبهای روشن - ۱۳۸۱ - ایران
استاد جوان ادبیات با خودش قهر کرده بود. یک کتابخانه با کلی کتاب های دستچین شده کمیاب هم گذاشته بود آن وسط تا آینکه هیچ وقت نگاهش با خودش تلاقی نکند. تازه بعد از آن، باید از یک عالمه کوچه های قدیمی و ساختمان های در حال خراب شدت هم می گذشت تا به خودش برسد. نمی دانم شاید از اولش قهر نبوده با خودش، شاید فقط می خواسته محافظت کند از خودش. ولی به هر حال آدم بعد از اینکه سالیان زیادی خودش را توی پستو قایم کند نتیجه خوشی نخواهد دید. کم کم یادش می رود و یا قهر می کند با خودش. همین می شود که استاد جوان تبدیل شده بود به یک پوسته، پوسته ای که شعر خوب می دانست و لی شعر نمی فهمید. ولی رویا که وارد زندگی اش شد، همه آن کوچه پس کوچه های قدیمی را با هم رفتند و از همه آن ساختمان های نیمه کاره گذشتند. تمام آن خاطرات قدیمی را سوزاند تا جا برای واقعیت جدید زندگی اش باز شود. آن دیوار از جنس کتاب را کنار گذاشت تا با دنیایش آشتی کند. رویا قرار نبود بماندو نماند، ولی چیزی رابه زندگی جوان اضافه کرد که سال ها بود بی استفاده داشت جایی در دوست ها خاک می خورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر