وقتی زنی از پله ها بالا می رود - ۱۹۶۰ - ژاپن
زندگی سختی دارد، بعد آدم بر می دارد به خودش سپر می بندد تا از گزند این سختی ها یک جوری خودش را نجات دهد. آدم مدیر داخلی یک گیشا خانه باشد، چشم خانواده اش هم همیشه برای خرج زندگی شان به دست او باشد، باید تلاش زیادی بکند تا بدنش و روحش را حفظ کند تا همه چیزش را در راه این همه مشکلات از دست ندهد. ولی در عوض مدتی که آدم با سپر زندگی کند، برای خودش یک شخصیتی پیدا می کند. به قول آدم های بازاری برای خودش یک اعتباری پیدا می کند. بعد از آن آدم دلش می خواهد یک ذره خودش را باز کند، یک مقادیری از اعتبارش خرج کند. یک کسی را پیدا کند تا بارش را باهاش تقسیم کند، تا یک کمی از دنیای تنهایش بدون ترس خارج شود. ولی خوب همیشه اوضاع آنجور که آدم دوست دارد پیش نمی رود. یک وقتی به خودت می آیی و می بینی که آن آدم هایی که فکر می کردی می توانی تنهاییت را باهاشان تقسیم کنی تو را برای چیز دیگری می خواستند. حتی یک وقتی می بینی که آدم نزدیکی که می توانستی برای کارهای حرفه ایت رویش حساب کنی هم به تو باچشم دیگری نگاه می کند. هم این ها با هم می شود وضعیتی که آدم یکهو خودش را بی حفاظ در ته یکی از چاله های زندگی می بینید. ولی خوب آدم می تواند سپرهایش را دوباره ببندد و پله ها را دوباره شروع به بالا رفتن کند، یکی یکی بالا برود. همه اینها داستان کیکو یاشیرو بود، زنی که از پله ها بالا می رود.
پ.ن.: امروز که به نوشتن این متن فکر می کردم، یاد آهنگ روسپی فریدون فروغی افتادم. با خودم فکر کردم که کیکو هم دوست داشت کسی برایش این شعر را بخواند
ای پناه هوس مردای شب
همیشه گریه به دل خنده به لب
غمگینم از غم و غصه های تو
همدل آدمای بدون دل
نفسم گرم تو از شعله دل
غمگینم از غم و غصه های تو
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره
نمی خوام که چشمای خشک تو را تر ببینم
تو بذار غصه هاتو من روی شونم بگیرم
نمی خوام امید تو از دل تو بیرون بشه
آخرین منزل تو روسر تو ویرون بشه
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر