سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

چمدون من کجاست تالس لوپر

با همه خیال پردازی ها و شخصیت های خیالی که در زندگی ام داشته ام هیچ وقت دوستی خیالی نداشته ام، پیتر گریناوی دارد. تالس لوپر یک پرنده شناسِ عاشق سفر است. گاهی وقت ها بهش حسودیم می شود، به تالس لوپر نه گریناوی. انگار که تالس لوپر مرده است، یا رفته است. برای همین اولین بار که می خواهیم با او آشنا شویم باید پا در رکاب سفری عجیب بگذاریم. تالس ولی دوست با انصافی است، راه گذاشته برای مان، نقشه داریم برای سفر. ولی نقشه ها را به شیوه خودش برایمان تدارک دیده است. هر نامه ای با تمبری می رسد. این تمبر است که راهی که نامه رفته است را در خود نهفته دارد، برای همین راه را باید در تمبرها جست. تمبر ها نقشه راهند. ولی هر نقشه ای را تنها یک بار می شود رفت. هیچ راهی نیست که بار دومش برای مسافری که در آن قدم می گذارد همانند بار اول باشد، برای همین هر بار نقشه جدید می خواهد. دنبال کردن تالس لوپر از میان تمام آن ۹۲ نقشه ای که برایمان گذاشته، شاید سفری باشد سوررئال. ولی که اگر دقیق تر نگاه کنیم، واقعی تر از آن است که به نظر می رسد. زندگی که نقشه ندارد که آدم یکی را بگذارد جلویش و برود، حتی اگر هم داشته باشد هر نقشه ای جایی تمام می شود و باید نقشه ای دیگر را انتخاب کرد و این همان چیزی است که به زیستن مفهوم زندگی می دهد.
تالس لوپر آدم سفر است یک جا که نمی نشیند. زندگی اش را توی ۹۲ تا چمدان تقسیم کرده و برای همین است که سال ها بعد از آن سفر کذایی،  باز ما را بر آن می دارد تا هر بار به جستجوی یکی از این چمدان ها برویم تا تکه ای از او را بیابیم.


پ.ن.: اولین حضور تالس لوپر در راه رفتن در راستای ه، یا تناسخ یک پرنده شناس است که می شود از اینجا به طور کامل نگاه کرد و آن سفر را به دنبال تالس لوپر رفت.

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت دوازدهم


سهراب شهید ثالث،  ۱۳۲۲ - ۱۳۷۷


یک اتفاق ساده، داستان یک دانش آموز دبستانی است که یک روز از مدرسه باز می گردد و می بینید که مادرش مرده است. پسرک سردرگم تلاشش را می کند تا یک جوری با این مشکلش کنار بیاید، از مدرسه فردا گرفته تا دنیای بعد از آن.
یکی از دوستان شهید ثالث تعریف می کرد که روزی از سهراب پرسیدم که چرا عنوان این فیلم یک اتفاق ساده است. گفت خوب مادر من که بمیرد برای تو یک اتفاق ساده است، نیست. به نظرم آدم لازم نیست خانواده سوزن بان طبیعت بیجان را دیده باشد یا آن کارگر مهاجر درغربت را دیده باشد، تا بتواند تنهایی آدمی مثل شهید ثالث را ببیند. همان یک جمله اش ما را بس است.

شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت یازدهم


هارمونیک های ورکمایستر - ۲۰۰۰- مجارستان


والوشکا می گفت، کسوف که شروع می شود همه چیز تاریک می شود. یک سکوت عمیقی دنیا را در بر می گیرد و سرما فضا را پر می کند. در یک لحظه همه چیز به هم می ریزد، حتی حیوانات هم گیج می شوند. ولی نیازی به ترس نیست همه اینها بزودی به پایان می رسد، خورشید دوباره از پشت ماه بیرون می آید و دنیا به روال عادی بر می گردد. بار سنگین تاریکی زمین را رها می کند، ولی هنوز همه چیز تمام نشده است. والوشکا جوانک خوش دلی که در میان کارهای روزانه اش به دیگر افراد شهر کمک می کرد و مردم را شب ها در کافه سرگرم می کرد، تفاوت بزرگی انگار با دیگر آدم های شهر داشت. موج خشم که در بین مردم پیچید و چشمان همه را کور کرد، تنها یک شب دوام داشت. صبح فردا که رسید همه چیز انگار به روال عادی زندگی برگشته بود. البته این برای همه جز والوشکا صادق بود. او انگار تنها کسی بود که می دانست کسوف که بگذرد دنیا همان دنیای پیش از کسوف نیست. برای همین آن جنون خشم که رسید تنها او را به درون کام خود کشید. نگاهش شد مثال همان وال مرده ای که برای نمایش درون کامیون به شهر آورده بودند. وال را که نمی شود در کامیون به اطراف برد، وال است، آزاد است. وال ها حتی در اقیانوس هم موجودات تنهایی هستند، در غربت کامیون همان بهتر که مرده باشند.




پ.ن.: این آخرین شماره از این یادداشت ها نیست، فردا یکی دیگر می نویسم. ولی آن یک مقداری با اینها فرق دارد برای همین گفتم همین جا اختتامیه اش را بنویسم. این سری می توانست بیشتر از این ادامه پیدا کند، به همین تعداد یا حتی بیشتر. هنوز هستند آدم هایی که منتظرند نوشته شوند، ولی خوب همینگوی گفته آدم باید جایی که می تواند باز بنویسد، بایستد تا اگر خواست بعد شروع کند راحت باشد. من حالا به قسمت اول نصیحت عمل می کنم راجع به قسمت دومش هنوز تصمیمی ندارم. از میان آدم هایی که اینجا نوشتم، بعضی هاشان را تنها دوست دارم، بعضی ها شان مرا یاد آدمی واقعی می اندازند، بعضی هاشان اصلاً آدم واقعی دارند برایم. ولی از میان همه آنها والوشکا را بیشتر دوست می دارم و از همه بیشتر به من نزدیک است. آن نگاهش، لباس پوشیدنش، حرف زدنش و حتی آن موسیقی درخشانی که میهای ویگ به نامش ثبت کرده. نمی دانم شاید اگر چین-فنگ کائو اینجا بود بهتر می توانست این را تشخیص دهد.

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت دهم


تبعید - ۲۰۰۷ - روسیه


فرق می کند که آدم از اولش تنها باشد، یا اینکه در یک جایی از راه شروع کند تنهاییش را با کسی تقسیم کند و بعد از مدتی ببنید آغوشی که مامنش برای فرار از تنهایی بوده، آنچنانش می کند که تنهاتر از همیشه هست. فرق می کند، درد دارد. برای همین است که ورا جانش را کف دستش می گیرد تا بلکه عزیز از دست رفته اش را نجات دهد. چنان فاصله شان زیاد شده که ورا دیگر بر این باور است که حتی بچه ای که در شکم دارد نیز از آن مردی نیست که شب ها سر میز شام روبرویش می نشیند. مردش گمشده است. در خانه نشسته است روبروی ورا ولی انگار که در درونش گمشده است، دورتر از این حرف هاست که بتواند چراغی را که ورا برایش روشن کرده است را ببیند. برای همین است که ورا را به این باور می رساند که اگر زندگی اش نمی تواند چیزی را عوض کند، شاید مرگش بتواند.



پ.ن.: راجع به تبعید قبلاً هم اینجا نوشته بودم
پ.پ.ن: این را که می خواستم بنویسم، یاد این مطلب دوست عزیزی افتادم، گفتم بگویمش که یادش بود در این مطلب

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت نهم




زندگی سختی دارد، بعد آدم بر می دارد به خودش سپر می بندد تا از گزند این سختی ها یک جوری خودش را نجات دهد. آدم مدیر داخلی یک  گیشا خانه باشد، چشم خانواده اش هم همیشه برای خرج زندگی شان به دست او باشد، باید تلاش زیادی بکند تا بدنش و روحش را حفظ کند تا همه چیزش را در راه این همه مشکلات از دست ندهد. ولی در عوض مدتی که آدم با سپر زندگی کند، برای خودش یک شخصیتی پیدا می کند. به قول آدم های بازاری برای خودش یک اعتباری پیدا می کند. بعد از آن آدم دلش می خواهد  یک ذره خودش را باز کند، یک مقادیری از اعتبارش خرج کند. یک کسی را پیدا کند تا بارش را باهاش تقسیم کند، تا یک کمی از دنیای تنهایش بدون ترس خارج شود. ولی خوب همیشه اوضاع آنجور که آدم دوست دارد پیش نمی رود. یک وقتی به خودت می آیی و می بینی که آن آدم هایی که فکر می کردی می توانی تنهاییت را باهاشان تقسیم کنی تو را برای چیز دیگری می خواستند. حتی یک وقتی می بینی که آدم نزدیکی  که می توانستی برای کارهای حرفه ایت رویش حساب کنی هم به تو باچشم دیگری نگاه می کند. هم این ها با هم می شود وضعیتی که آدم یکهو خودش را بی حفاظ در ته یکی از چاله های زندگی می بینید. ولی خوب آدم می تواند سپرهایش را دوباره ببندد و پله ها را دوباره شروع به بالا رفتن کند، یکی یکی بالا برود. همه اینها داستان کیکو یاشیرو بود، زنی که از پله ها بالا می رود.


پ.ن.: امروز که به نوشتن این متن فکر می کردم، یاد آهنگ روسپی فریدون فروغی افتادم. با خودم فکر کردم که کیکو هم دوست داشت کسی برایش این شعر را بخواند


ای پناه هوس مردای شب
همیشه گریه به دل خنده به لب
غمگینم از غم و غصه های تو
همدل آدمای بدون دل
نفسم گرم تو از شعله دل
غمگینم از غم و غصه های تو
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره
نمی خوام که چشمای خشک تو را تر ببینم
تو بذار غصه هاتو من روی شونم بگیرم
نمی خوام امید تو از دل تو بیرون بشه
آخرین منزل تو روسر تو ویرون بشه
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو شب میگیره

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت هشتم


مردی که آنجا نبود - ۲۰۰۱ - آمریکا


نمی شود که اینجا یاد داشت راجع به تنهایی نوشت و از اد کرین یادی نکرد. اد آراییشگر ساده ای بود. یک آدم معمولی مثل من، از همان هایی که شلوارش را یک پا یک پا می پوشید*. تنها مشکل اینجاست که از اد نوشتن کار ساده ای نیست. اد را انگار که باید تجربه کرد. آدم دلش می خواهد برود و روی صندلی آرایشگاه اد بنشیند و در سکوت به صدای پک هایی که به سیگارش می زند گوش کند، برود و در سکوت با اد نفس بکشد. اینقدر نفس بکشد تا نفس هایش با اد تنظیم شود و بعد در آن فضای ساکت آرایشگاه بتواند یک مقداری از تک گویی های درون سر اد را شریک شود. ولی مسئله این است که اد یک آرایشگر ساده است، آدم به راحتی از کنارش رد می شود بدون اینکه متوجه شود. به قول وکیلش که شما باورتون می شه که این آدم ساده بتونه این کار ها رو بکنه.




*They're just people like you and me. They put their pants on one leg at a time just like you and me




سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت هفتنم


شبهای روشن - ۱۳۸۱ - ایران


استاد جوان ادبیات با خودش قهر کرده بود. یک کتابخانه با کلی کتاب های دستچین شده کمیاب هم گذاشته بود آن وسط تا آینکه هیچ وقت نگاهش با خودش تلاقی نکند. تازه بعد از آن، باید از یک عالمه کوچه های قدیمی و ساختمان های در حال خراب شدت هم می گذشت تا به خودش برسد. نمی دانم شاید از اولش قهر نبوده با خودش، شاید فقط می خواسته محافظت کند از خودش. ولی به هر حال آدم بعد از اینکه سالیان زیادی خودش را توی پستو قایم کند نتیجه خوشی نخواهد دید. کم کم یادش می رود و یا قهر می کند با خودش. همین می شود که استاد جوان تبدیل شده بود به یک پوسته، پوسته ای که شعر خوب می دانست و لی شعر نمی فهمید. ولی رویا که وارد زندگی اش شد، همه آن کوچه پس کوچه های قدیمی را با هم رفتند و از همه آن ساختمان های نیمه کاره گذشتند. تمام آن خاطرات قدیمی را سوزاند تا جا برای واقعیت جدید زندگی اش باز شود. آن دیوار از جنس کتاب را کنار گذاشت تا با دنیایش آشتی کند. رویا قرار نبود بماندو نماند، ولی چیزی رابه زندگی جوان اضافه کرد که سال ها بود بی استفاده داشت جایی در دوست ها خاک می خورد.




دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت ششم


شعر - ۲۰۱۰- کره جنوبی


همیشه که آدم نباید با خودش و تنهاییش قهر کرده باشد و یا اینکه آنها را فراموش کرده باشد، آدمیزاد است دیگر، مریض می شود، فراموشی می گیرد می شود مثل میجا. میجا از همان مادر بزرگ هایی است که با نوه اش زندگی می کند. از همان هایی که نوه اش یک دسته گلی به آب می دهد و تمام طول فیلم را دارد تلاش می کند تا یک جوری نوه اش را از دردسر نجات دهد. ولی خوب این همه اش نیست، میجا از آن آدم هایی است که در یک جایی تصمیم می گیرد برای خودش هم زندگی کند، برای خودش هم کاری کند. برای همین است که می رود کلاسِ شعر نام نویسی می کند. در همان جلسه اول کلاس است که متوجه می شود بیماری فراموشی اش دارد شدت پیدا می کند. ربطی به فراموشی اش ندارد، شعر گفتن برایش کار ساده ای نیست. سال های سال زندگی کردن در قالب مادر فداکار، چنان او را در خود فرو برده که به این راحتی ها نمی تواند چیزی را بیان کند، حالا هر چند همه آدم ها بگویند که شعر گفتن کار ساده ای است. با همه این حرف ها او تنها دانش آموز کلاس است که شعری می نویسد، هر چند که آن شعر چیزی جز نامه خداحافظی اش با دیگران نباشد و بعد از آن  برود تا زندگی بی نام  و نشانش را تا مرگ دنبال کند.



پ.ن.: این شعری است که میجا به عنوان خداحافظی می گذارد

How is it over there?
How lonely is it?
Is it still glowing red at sunset?
Are the birds still singing on
the way to the forest?
Can you receive
the letter I dared not send?
Can I convey...
the confession I dared not make?
Will time pass and roses fade?
Now it's time to say goodbye
Like the wind that lingers
and then goes,
just like shadows
To promises that never came,
to the love sealed till the end
To the grass kissing
my weary ankles
And to the tiny footsteps
following me
It's time to say goodbye
Now as darkness falls
Will a candle be lit again?
Here I pray...
nobody shall cry...
and for you to know...
how deeply I loved you
The long wait in the middle
of a hot summer day
An old path resembling
my father's face
Even the lonesome wild flower
shyly turning away
How deeply I loved
How my heart fluttered at
hearing your faint song
I bless you
Before crossing the black river
With my soul's last breath
I am beginning to dream...
a bright sunny morning...
again I awake,
blinded by the light...
and meet you...
standing by me




'Agnes' Song' by Mija YANG 

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت پنجم


موش گیر - ۱۹۹۹- انگلستان

جیمز در یکی ار محله های نچندان خوب گلاسکو، در یکی از همان خانواده هایی که برای همه آشناست، زندگی می کند. پدر دائم الخمر، مادری که همه مسئولیت های خانه را دارد و خواهری که برای خودش مستقل است. از همان خانواده هایی که همه با هم زندگی می کنند ولی بسیار با هم غریبه اند. ولی چیزی بنیادی درون جیمز جابجا می ود زمانی که پسر همسایه شان موقع بازی در کانال آب غرق می شود و عذاب وجدانش برای جیمز می ماند. انگار دیگر چیزی نمی تواند جیمز را به زندگی پیوند دهد. چنان دنیای تنهایش بزرگ می شود که دیگر تحمل زندگی کردنش را ندارد. برای همین است که تلاشش را می کند تا تنهاییش را با محافظت از دوست عحیبش در برابر پسرهای بزرگتر محله بگذارد و با صحبت با دختری که دوست می دارد، پر کند. ولی تنها چیزی که واقعاً برایش کمی آرامش می آورد این است که در خانه نمیه کارشان در جایی خارج از شهر بنشیند و از پنجره بی قابش به علفزار خیره شود. ولی با همه این ها، در نهایت فشار زندگی برایش بیشتر از این هاست که جلویش را برای غرق کردن خودش در همان کانال آب بگیرد .


پ.ن.: صحنه پایانی فیلم را که رویای جیمز است و همچنیمن موسیقی پایانی فیلم را بسیار دوست می دارم 

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت چهارم


زندگی دیگران - ۲۰۰۶ - آلمان


هاپوتمن یا همان مامور HGW XX/7 افسر پلیس مخفی آلمان شرقی است. آدمی است که با اصولش زندگی می کند. اصول خودش را دارد ولی سال هاست که آنچنان اصولش با اصول حزب همسان بوده اند که نیازی برای تفکر پیدا نکرده است. سال هاست که از اجرا کردن دستور های حزب راضی است. برنامه شنود از خانه دریمن است که او را بعد از مدت ها یاد اصول شخصی اش می اندازد. ماجراهای کریستا-ماریا همسر دریمن است که باعث می شود او بعد از مدت ها خودش را در برابر حزب ببیند. هاپوتمن آدم تنهایی است، سال هاست این تنهایی را در خدمت حزبش گذاشته تا در براورده شدن اهداف آن نقشی داشته باشد. ولی زمانی که آن را پس می گیرد دیگر انگار در هیچ جا جایش نیست، در هیچ طرفی از دعوا جایش نیست. ولی او آدمی نیست که جا بزند، دیگر برایش مهم نیست که چه بلایی سرش می آید و یا اینکه چه کسی دیگر قدر کارش را می داند. عمل کردن به آنچه که بهش باور دارد تنها چیزی است که برایش اهمیت دارد.



پ.ن.: هنوز هم از یادآوری آن شوخی کوچک پایان فیلم دلم شاد می شود. آنجا که هاپوتمن دارد خیابان را تمیز می کند و کتاب جدید دریمن را پشت ویترین مغازه می بیند. کتاب را ورق می زند می بیند که کتاب را به او تقدیم کرده اند بدون آن که بدانند کیست و یا چه کسی است تنها به مامورHGW XX/7 تقدیم کرده اند. صندوق دار که دارد کتاب را حساب می کند ازش می پرسد ایا کتاب را می خواهد هدیه بدهد و هاپوتمن با یک لحن خوشحالی، با یک نگاه که پر از شادی  و قدر شناسی از اینکه یکی قدرش را دانسته،  جواب می دهد که نه مال خودمه.



جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت سوم


به همین سادگی - ۱۳۸۶ - ایران


طاهره یک مادر است به همین سادگی. حداقل این بهترین تعریفی است که برایش سراغ دارم. از همان آدم هایی است که خودم با یکیشان زندگی کرده ام. از همان آدم هایی است که معمولاً تنهایییش و کم کم خودش پشت هزاران کار کوچک روزانه گم می شود، فراموش می شود. ولی طاهره یک مادر معمولی نیست، شاید هیچوقت هم نبوده، فقط به ما گفته اند که از یک جایی طاهره خودش و تنهاییش را از پشت آن توده انبوه کار روزانه بیرون کشیده است. شاید از ابتدا هم بیرون بوده ولی چه فرقی می کند، مهم این است که آدم خودش را برای طولانی مدت یادش نرود. می خواست برود تا دیگر مجبور نباشد پنهان شود، گم شود. ولی از آن آدم هایی نبود که با خراب کردن گذشته اش آینده ای بسازد. خواست بماند تا آن چیزی را که هنوز فکر می کرد جایی برای بهتر شدن دارد ترمیم کند، ماند تا آن روند آدم های ضعیفی را که یا می روند یا تسلیم می شوند را از یک جایی بشکند. 

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت دوم


روزهای وحشی بودن  - ۱۹۹۰ - هنگ کنگ


بیشتر از بیست سال است که سینمای ونگ کاروای را آدم های گمشده شکل داده اند، آدم هایی با دوستی های یک روزه، روزهای بی حوصله و گذشته های پر اندوه. ولی با همه این ها آقای کاروای امیدوار است که روزی این آدم ها پیدا می شوند و راهی در پیش می گیرند که در آن محبور نباشند که از دیگر آدم ها تنها به عنوان پرکننده وقت استفاده کنند. در میان همه آن آدم های گمشده تید پلیس جوان روزهای وحشی بودن چیز دیگری است. تید از معدود آدم های دنیای ونگ کاروای است که گم نشده است. او که مسئول گشت شبانه است، تنهایی ای دارد به بزرگی شب و دلی دارد به بزرگی دریا. برای همین است که تنها راه رفتن در شب برایش کار کسل کننده ای نیست و تنها آرزویش این است که این شغل اش را رها کند و ملوان بشود. ولی لی-ژن که شروع می کند با تید دردل کند، دلش وابسته می شود. در آن دل دریاییش یک جزیره کوچک پیدا می شود. موقع خداحافظی تلفنی را نشان لی-ژن و بهش می گوید که هر شب در همین ساعت اینجاست و می توانند باز با هم حرف بزنند، اگر دلش خواست. تید می داند که او هیچ وقت تلفن نمی کند ولی هر بار که به آن کیوسک تلفن می زند، چند دقیقی در مسیرش تاخیر می اندازد تا مطمئن شود تلفن زنگ نمی خورد*.    



* I never dream that she would call me, but I always stop in front of the telephone booth.


چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت اول


شیرِ غم - ۲۰۰۹ - پرو


تنهایی همیشه ترسناک نیست، ولی ترس تنهایی می آورد و تنهایی که با ترس آمده باشد ترسناک است. ترس و ناامیدی چیزی است که از کودکی همراه با لالایی به فائوستا داده اند و انگار جزئی جدایی ناپذیز اوست. این تنها راهی است که مادرِ آسیب دیده اش برای محافظت از او می شناسد و برای همین آنها را همچون بن مایه ای در تمام ترانه هایی که درطول سالیان مختلف برای فائوستا خوانده، آمیخته است. وقتی مادر می میرد انگار آن بعدی از دختر که توانایی زندگی کردن داشته و به دنیا اعتماد داشته نیز می میرد و تنها چیزی که می ماند یک موجود تنهای ترسوست که می خواهد مادرش را آن جور که دوست دارد خاک کند. داستان این گونه نمی ماند، بالاخره ریشه ترس را هم می شود کند و فائوستا قدمی به آزادی نزدیک تر می شود. 



پ.ن.: این داستانک کوتاه یکی از ترانه های فیلم است که پیش از این اینجا گذاشته بودم. دوستش دارم ولی مملو از ناامیدی و ترس است 

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

سینمای تنهاها - یادداشت صفرم


چند وقتی هست که دوباره مسئله خشونت در میان آدم ها ذهنم را به طور زیادی مشغول کرده. بعضی وقت ها داستان ها یا موقعیت هایی از خشونت و شقاوت های انسان های معمولی یادم می آید که نفسم همان جا می گیرد و انگار دیگر توانایی زندگی را ندارم. بگذریم، هدفم از این نوشته چیز دیگری است. چند روز پیش تر ها با دوستی راجع به فیلمی حرف می زدم، من از جریان عجیب خشونت در فیلم می گفتم و او از تنهایی عجیب آدم های فیلم. برای هر دو مان یک هو سوال شد که چگونه است که هر کداممان یک بعد از فیلم را خیلی گسترش داده ایم و حول آن فیلم را تفسیر کرده ایمبرایش گفتم که این روزها دیگر تنهایی آدم ها برایم یک پیش فرض است، همه تنهاییند. چیزی که برایش نگفتم این بود که این روزها چیزی که برایم مهم این است که این آدم های تنها وقتی کنار هم زندگی می کنند ، چه می کنند با همدیگر. چگونه تنهایی هاشان، غم ها شان و شادی هایشان بر روی زندگی دیگران تاثیر می گذارد. در همین فکر ها بودم این چند روز که به نظرم آمد یک تکانی به خاطراتم بدهم و یک مشت از آن شخصیت های تنهایی را که فقط تنها بودند را بیرون بکشم. آنهایی را که فقط در تمام داستان برای ما تنهایی می کردند. همین شد قصه این یادداشت، قرار گذاشتم با خودم که یک مجموعه از آدم های تنهای دوست داشتنی را که ته صتدوقچه ذهنم گذاشته بودم را بیاورم و به صورت روزانه یا با یک فاصله کم اینجا بنویسم. تلاشم این است که تا آنجا که می شود از همه جای دنیا باشند، (پیشاپیش شرمنده، چیزی از افریقا الان در ذهن ندارم) تا یادم بماند همه جا آسمان همین رنگ است




یاداداشت اول - شیرِغم
یادداشت دوم - روزهای وحشی بودن
یادداشت سوم - به همین سادگی
یادداشت چهارم - زندگی دیگران
یادداشت پنجم - موش گیر
یادداشت ششم -  شعر
یادداشت هفتم - شب های روشن
یادداشت هشتم - مردی که آنجا نبود
یادداشت نهم - وقتی زنی از پله ها بالا می رود
یادداشت دهم - تبعید
یادداشت یازدهم - هارمونیک های ورکمایستر
یادداشت دوازدهم - سهراب شهید ثالث

شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۰

اسب تورین را بنگر




بیشتر از هر چیز دیگری، پدر و دختر اسب تورین برای من یاد آور سوزن بان و همسرش در طبیعت بی جان بود. ولی نه تنها آن ته مانده امیدی که در طبیعت بی جان بود اینجا به چشم نمی خورد بلکه استمرار زمان در اسب تورین چنان شکل رادیکالی به خود می گیرد که حتی از فیلم های پیشین خود تار هم سبقت می گیرد و جایی بالاتر می ایستد. اگر همسر سوزن بان چشم به راه بود تا از آن کوره راهی که به خانه شان می رسید چیزی یا کسی برسد. پیرمرد و دخترش منتظر چیزی جز نابودی نیستند. کارشان این است که از پنجره به بیرون زل بزنند و منتظر بمانند. ولی آنها منتظر آدمی نیستند. همان دو باری که آدمی وارد داستان می شود تلاششان را می کنند تا هر چه سریعتر از شرش خلاص شوند. حتی وقتی خانه شان را عوض می کنند هم در فضای جدیدشان یک پنجره ای هست که آنها پشتش به انتظار بنشینند. پیرمرد و اسبش را واقعاً نمی توان مفاهیمی جداگانه تصور کرد، هر دو یک چیزند، تنها تفاوتشان این است که اسب راحتتر تسلیم سیل تباهی طبیعت می شود و از همان روز اول در انتظار مرگ است. حتی در این کار تعجیل هم می کند، بی قرار است و این برقراری را می شود در افتتاحیه ۶ دقیقه ایی فیلم به خوبی دید. اسب است دیگر حیوان نجیبی است، بر خلاف پیرمرد که نمی خواهد به این راحتی ها نابودی را بپزیرد.اگر چه در درون تسلیم امر طیبعی است، ولی سرشت انسانی اش بهش اجازه نمی دهد که به این راحتی تسلیم شود، و تار همان شش روزی را که خدا صرف خلقا بشر کرده را به کار می گیرد تا پیرمرد و دخترش را تا نابودی خودخواسته شان پیش برد.  
شاید بیشتر از هرچیز دیگری در اسب تورین، غذا خوردن است که اهمیت دارد و نماد زندگی است. بیش از نیمی از زمان فیلم را ما شاهد آن هستیم که چطور پدر و دختر داستان سیب زمینی شان را می خورند. بلا تار زمان کافی را به ما می دهد تا ما رفتار آن دو را به دقت ببنیم. با آنها زندگی کنیم، ذره ذره جزئیات رفتارشان را حس کنیم و از تغییر  عادت های غذا خوردنشان روند نابودی شان را حس کنیمپیرمرد و دخترش هر روز سیب زمینی می خورند. دختر هر روز سیب زمینی ها را به یک شیوه ثابت می پزد. روز اول، غذا خوردن پیرمرد را می بینیم که با چنان ولع و سرعتی غذایش را می خورد. در تمام مدت اثری ازغذا خوردن دختر نیست. در نمای پاینی غذا خوردن پیرمرد تنها بشقاب دختر را می بینیم که تفاوت قابل توجهی با پدرش دارد. روز دوم که می رسد دوربین به سمت دختر می چرخد تا این بار شاهد غذا خوردن دختر باشیم، که چطور با آرامشی که در پدرش ندیدیم، غذا می خورد. روز سوم دوربین نما را باز می کند و کل صحنه نهار خوری را نشان مان می دهد. پدر و دختری که ما اکنون با شیوه غذا خوردن هر کدامشان به خوبی آشنا شده ایم، را در کنار هم می بینیم. می بینمشان که چه حد با هم غریبه به نظر می آیند. روز چهارم که می شود، یک مشت غریبه از راه می رسند و پدر و دختر که حضور انسان دیگری را مانع روند طبیعی نابودی شان می دانند، شروع به دور کردن شان می کنند. غریبه ها چیزی جز آب نمی خواهند ولی پیرمرد حتی همین قدر ارتباط را هم نمی خواهد. همین است که درگیری با غربیه ها و گم شدن سطل آب چیزی را درون پیرمرد می شکند، آن اراده به حیات را از بین می برد. همین است که به روز پنجم که می رسیم پیرمرد غذایش را آرامتر می خورد و حتی آن را در نیمه راه رها می کند و روز ششم دیگر هیچ نمی خورد. ترجیح می دهد که پشت پنجره بنشیند و همانند اسبش منتظر بماند، منتظر نابودی. البته همه این تصاویر و مفاهیم را باید در قالب زمان بندی تار تصور کرد و دید که چگونه استمرار زمان به او کمک می کند که مفاهیمش را ذره ذره به بیننده اش منتقل کند. چگونه استفاده استادنه اش از زمان سبب می شود تا بیننده همراه شخصیت فیلم  به درون فیلم کشیده شود و راهی برای گریز نیابد.





پ.ن.: عنوان برداشت ازادی است ازعنوان فیلم اسب کهر را بنگر ساخته فرد زینه مان

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰




هنک گروتوفسکیِ باله هیولا ها آدم تنهاییست. کلاً باله هیولاها دنیای آدم های تنهاست، دنیای آدم های خالی است، دنیای آدم های خالی تنهاست. در کل شاید هنک اینقدرها شخصیت خاصی نباشد که آدم بخواهد یک گوشه ای از ذهنش را برای به خاطر سپردنش اختصاص دهد، خود بیلی باب تورنتون شخصیت های تنهای بسیار به یاد ماندنی تر دارد. ولی آدمی مثل هنک را که حاضر است  کلی رانندگی کند تا شبش را با چند قاشق بستنی شکلانی به پایان ببرد را آدم دلش می خواهد یک جایی گوشه ذهنش نگه دارد.