سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۰

مدت زمان زیادی بامرد نابینا راه نرفتم، ولی از چیزهای زیادی حرف زدیم. او برایم از جاهای مختلف دانشگاه که رد می شدیم حرف می زد و من به سوال هایش راجع به خودم و زندگیم جواب می دادم. من بیشتر دوست داشتم تا گوش بدهم و او بیشتر می خواست تا صحبت کند. انگار هر کداممان به نحوی می خواستیم تا دنیاهایمان را با هم یک سطح کنیم. من در پی دنیای درون آن چشم های بسته بودم و او دنبال دنیای پیش چشمان باز من. آدمیزاد چیز عجیبی است حتی این جا هم آن چیزی را که ندارد می خواهد، او بینایی مرا و من نابینایی او را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر