یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰




ساعت نزدیک گرگ و میش صبح بود. خیسی چمن را حتی می شد از روی کفش هم حس کرد و آنجا من ایستاده بودم با دوربینی در دست در برابر آن توده انبوه سبز رنگ که در آن ساعت بیشتر سیاه به نظر می رسید. دوربین را تنظیم کردم، دور درخت چرخی زدم تا هو ا کمی روشن تر شود و نور مناسب را پیدا کنم و بالاخره شروع کردم به عکس گرفتن. داشتم به درخت نگاه می کردم که یکهو احساس کردم آن حجم تو در توِ سبز در یک لحضه بزرگ و بزرگ تر شد، فاصله بین مان راه تاریک بود ولی کوتاه به نظر می رسید و من با سرعت زیادی بهش نزدیک می شدم. چشم هایم را که باز و بسته کردم همه چیز به روال عادی برگشته بود. بعد از آن که من سعی کرده بودم تا درخت را بروی چندین بیت از حافظه دوربین به خانه ببرم و حالا نوبت درخت بود تا من را با خود ببرد. ولی انگار هیچ کدام دلش نمی خواست با دیگری برود. من که نتوانستم آنچه را که می خواستم ثبت کنم او هم نتوانست مرا به درون خودش ببرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر