چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰



۱.  "پیش از این من همچون باد آزاد بودم، اما اکنون تسلیمم". این قسمتی از نطق رییس جرونیمو آخرین رییس قبیله آپاچی در هنگام تسلیم به نیروهای دولت مرکزی بود که الان چند روزی است که همین طور در سرم می چرخد


۲. یادم نمی آید آخرین دفعه که تلفنی با هم حرف زده بودیم کی بود، با آنکه هیچ وقت قراری نداشنتیم ولی معمولاْ شش ماه یک بار یکی به دیگری زنگی می زد. همیشه می شد، بحث را از یک جایی شروع کرد، یک گزارش کلی از زندگی همدیگر گرفت و بعدش یک گوشه ای که جذاب تر بود را گرفت و ادامه دادبرایش از روزهایی که در آزمایشگاه بی نتیجه می گذرند گفتم، از نتایجی که بی هیچ ارتباط خاصی دورم را احاطه کرده اند. برایش از جنبه های دیگر گفتم،  از تعداد زیاد  فیلم ها و کتاب هایی که دیده و خوانده بودم. می خواستم حتی برایش از شیرینی دیدن فیلم های کاساواتیس بگویم از تجربه خواندن کتاب های موراکامی بگویم. ولی کار به آنجا نکشید، میانه حرف هایم گفت که داری واقعیت زندگیت را عوض می کنی. دنیایت را رها کرده ای برای دنیاهای دیگر. نکوهشم نمی کرد، تنها نظرش را می گفت. صدایش تغییری نمی کرد، جمله اش را گفت و گذر کرد. انگار که دارد از بدیهیات حرف می زند. ولی با همان یک جمله، تمام دیوارهای فکری ام در آنی فرو ریخت. از همان پیش تر ها هم می دانستم که چیزی جایش درست نیست، حتی چند وقت پیش هم که حال مشابهی داشتم می دانستم یک جای کار خراب است. می دانستم زندگی ام کج شده است. ولی لایه های تو در توی محافظت، خود فریبی و توجیح نمی گذاشت که درست ببنیم. او که خودش استاد فرار از واقعیت بود، داشت به من این را می گفت و من را در آنی به تو تکه تقسیم می کرد. یکی در درونم نشسته بود و داشت با حقیقت تازه ای که دیده بود مواجه می کرد و دیگری داشت در بیرون نبردی محتوم به شکست را انجام می داد. در نهایت این من بودم تنها در میانه میدان، درونی تکه تکه شده که یک جوری هنوز توانسته بود در پیکری یک پارچه باقی بماند


۲ نظر:

  1. نوشته‌ات را خیلی دوست دارم اما نمی فهمم آن چیزی که کج و معوج شده چی هست؟

    پاسخحذف
  2. زندگی است دیگر، آدم که یک کاری را خیلی بیشتر از دیگر کارها انجام دهد، کج می شود به آن طرف. یادش می رود چه می خواسته کلا در زندگی یا کجا می خواسته برود

    پاسخحذف