سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰



جوان تر که بودم، سالهای اول دانشگاه، تکنولوژی سی دی های صوتی چیز شناخته شده ای بود ولی در وسع مالی نمی  گنجید که بتوانیم ازش استفاده کینم به خصوص با آنهمه تنوع موسیقی که ما در اتاق داشتیم. کوهی داشتیم از انواع و اقسام کاست ها، بعضی ها محبوب تر بعضی ها هم فقط بودند برای سالی یک بار. آلبوم نیاز فریدون فروغی از کاست های محبوب بازار بود، گاهی می شد که چند ساعت در ظبط صوت فکستنی اتاق می ماند و از این طرف به آن طرف می شد. دیگر می دانستیم کی خاک شروع می شود، کی نوبت می رسد به قوزک پا می رسد که بعدش منتظر تنگنا باشیم.  بعدش نوار تمام می شد و باید ان طرفش را با نیاز شروع می کردیم. ولی نوار که جلو تر می رفت و نوبت به همیشه غایب می رسید، ابروهایمان کمی در هم فرو می رفت. فروغی که می خواند تن تو شعرهای عاشقانه خوندن بلده تاب ابروهای ما دو چندان می شد. آن وقت ها فکر می کردیم که همه کارهای دنیا ایراد دارد، فکر می کریدم که باید همه چیز را درست کنیم. برای مان تنی که شعرهای عاشقانه می خواند معنایی نداشت، ما به شعرهایی که از لب هامی رسید عادت داشتیم. بعد فروغی که باز می خواند تن تو .. ما می خواندیم لب تو شعرهای عاشقانه گفتن بلده. لبخند غرور آمیزی بر لبانمان نقش می بست از این که کاری دیگر از کارهای جهان را درست کرده ایم و می توانیم با خیال راحت به آینده بنگریم. الان سال هایی چند از آن زمان گذشته است و من چند وقتی است که فهمیده ام، شعرهای تن به مراتب از شهرهای لب زیبا تر است

۱ نظر: