جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

I'm Van Occupanther



انگار صدا است که همیشه هست. صداهای دمِ صبح، صداهای باقیمانده از شب، صدای باد توی کانال کولر، صدای نفس های محبوب، صدای شیر آب، صدای به هم خوردن ظرف ها، صدای زنگ تلفن، صدای آدم های آشنا، صدای بسته شدن در، صدای روشن شدن ماشین، صداهای شهر، صداهای جنگل، صداهای بیابان، صدای آدم ها. بعضی وقت ها هم می شود، آدم یک چیزی در گوشش فرو می کند و صداهای زندگیش را کمی عوض کند یا کاری می کند که اصلاً هیچ صدایی به گوشش نرسد ولی خوب در همان لحظه هم می داند که آن صداها بیرون منتظرند تا وارد شوند، بالاخره همین صداها هست که ما را به جهان وصل می کند. بعد آدم فکر می کند که در فضا صدا نیست، آنجا که صدا منتشر نمی شود. ولی برای ما که خاطره دسته اول نداریم همه چیزهایی که اول به ذهن آدم می رسد، یک صدایی دارد. انگار آن فضای لایتناهی خالی ترسناک تر از این حرف هاست که بشود، بدون صدا رهایش کرد. همیشه در همه تصویرها یک صدایی است، صدای نفس کشیدن، صدای صحبت آدم ها، صدای شلیک گلوله و یا حداقل یک موسیقی ای است. بعد در همین حوالی است که آدم یاد جیم کرکِ سفرهای ستاره ای می افتد. آنجا که کرک به همراه دو نفر دیگر قرار است خودشان را با سقوط آزاد به ولکان برسانند. سقوط که آغاز می شود، همه چیز ساکت می شود و آنها در یک سکوت اعجاب انگیزی در خلا حرکت می کنند. به جو سیاره که می رسند، صدا دوباره بر می گردد و همه چیز عادی می شود، انگار که آدم سرش را از زیر آب در آورده باشد. کل ماجرا چیزی بین ده تا پانزده ثانیه طول می کشد ولی آدم دلش می خواهد فیلم را به عقب باز گرداند و باز نگاه کند. می خواهد آن ده ثانیه را بکند صد ثانیه، بکند ده هزار ثانیه، بکند اصلاً ده ساعت. می خواهد آن سقوط را حس کند، لمس کند، تجربه کند، سفر کند.  آدم دلش می خواهد که رها کند، که دیگر نخواهد، سقوط کند، بی صدا و طولانی.




پ.ن.: عنوان قسمتی از ترانه ون آکیوپنتر از گروه میدلیک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر