شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۰

آینه های روبرو

رفتم آب بخورم، لیوان رو گذاشتم گوشه کابینت تا ظرف آب رو از تو یخچال بردارم. گوشه کابینت یعنی همون جای که دیگه کابینت تموم میشه، یعنی همون جای که از بچگی هی گفتند بچه ظرف رو نذار اونجا می افته می شکنه. همون جوری که داشتم در یخچال رو باز میکردم، هی فکر کردم که الان این لیوان می افته می شکنه، بعد یکی میاد میگه نگفتم نذار اینجا می شکنه، بعد من میگم من خودم می دونستم که نباید بذارم اینجا چون می افته می شکنه، تازه اون موقع که داشتم میذاشتم هم فکر کردم که می افته می شکنه بعد تو میای می گی چرا گذشتی اینجا که بشکنه بعد همین ماجرا هی به طور تناوبی تکرار میشه. تا بینهایت من دارم با یه آدمی راجع به این موضوع بحث می کنم، بعد بحث به ی جای می رسه که یه من دیگه که تو فکر من قبلی بوده شروع می کنه با یه آدم جدید بحث رو ادامه دادند. آخرش این شد که من در یخچال رو زودی بستم و لیوانام رو برداشتم تا نشکسته

پ.ن.:عنوان نمایشنامه از بهرام بیضایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر