چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

سرم شلوغ است، فکر می کردم اوضاع بهتر می شود ولی نشد. سرم که شلوغ می شود، احساس خالی شدن می کنم. نه از آن خالی شدن های که آدم را سبک می کند، و بعد آدم هوا می رود، بلکه انگار فقط یک طرف زندگی ام خالی شده است. انگار همه زندگی ام از یک طرف ریخته یک طرف دیگه، این جوری یک طرف خالی است، ولی طرف دیگر دو برابر سنگین شده نه تنها سبک نه شدم که بالا بروم، بلکه بدتر چسبیده ام به زمین. با عجله هر کاری می کنم تا یک کم صاف شوم، تا بتوانم پر کنم این حفره را، سریالی که یک سال است کمتر از ۱۰ قسمتش را دیده ام در طول ۱۰ روز سه فصلش را تقریبا تمام کرده ام، در هفته ۲ تا ۳ فیلم دیگر هم می بینم. بعد از سال ها بالاخره شروع کردم به دیدن شرایط انسانی و تمام قسمت اول را تقریبا یک جا دیدم. اینها را برای این نمی کنم که بخواهم کارهایم را انجام ندهم و یک جوری از زیر کارها در بروم و شاد باشم. کارهایم را هم دوست دارم، چیزهای هم که می بینم اصولاُ خیلی شاد نیست اند، هر قسمت شش فوت زیر زمین را که می بینم، تقریبا تمام غصه هایی که دارم و خواهم داشت را به یادم می آورد، می بینم که بتوانم خودم را کنترل کنم. مشکل ماجرا فقط این است که احساس می کنم دارم همه کار ها را به صورت سر سری انجام می دهم، انگار که فقط می خواهم پر کنم نه چیز دیگر. کارهایی که یک مقدار زمان بیشتری می خواهند را اصلًا حوصله شان را هم ندارم. کتابم الان ۳ ماه است که بغل تختم است ولی بیشتر روز ها حتی یک صفحه هم نمی خوانم، از دوره ی فیلم های گریناوی که برای خودم گذاشته بودم فقط یکی مانده، ولی الان یک ماه است که حوصله دیدن ان را هم ندارم، می ترسم تمام شود بعد مجبور باشم برای خودم هم که شده حداقل از این ۱۰ فیلمی که دیده ام یک یادداشتی بنویسم، هر چه فکر می کنم تمام آن فیلم ها ظرافت های بصری زیادی داشتند که من حوصله نوشتنشان را ندارم. فیلم های برسون و درایر را هم گذشته ام روی کامپوتر که انها را هم بشینم و دوباره نگاه کنم. اینها هم از آنهای هستند که آدم باید هر چند وقت یک بر یک سری دوباره بهشان بزند و نگاهشان کند. دلم می خواهد یک چیزهای مثل این را هم هر روز نگاه کنم، نگاه کردن این هم پروژه سختی است اگر چه هر قسمتش ۵ دقیقه هم نمی شود.
ولی به هر حال زندگی است دیگر لذتش به همین تلاش است. خواستم فقط بگویم حال ما خوب است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر