پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰
و این فقط یک عکس نیست
۳. قدیم تر ها که دوربین نداشتم هیچ علاقه ای نداشتم که در عکس های دسته جمعی و یا حتی دوستانه شرکت کنم. سالیان درازی است که ذهنم تمام جزئیات ریز و درشت، و خوب و بد وقایعی را که برایم افتاده را هر روز جلوی چشم هایم می آورد. بعد از حدود سه دهه زندگی تنها چیزی که دلم را تقریبا خوش می کند این است که یاد گرفته ام ناراحتی را در پس و پشت های ذهنم مخفی کنم، مهار حافظه را در دست بگیرم و آن چیزی که در نهایت یادم می آید خیلی آزار دهنده نباشد. ولی وقتی به عکس ها نگاه می کنم، دیگر نمی توانم چیزی را مخفی کنم . برایم می شوند فراتر از یک تصویر، می شوند واقعیتِ مطلقِ تمام وقایع ماجرا به طور زنده و کامل. برای همین است که وقتی عکس می گیرم قاب هارا بسته تر می کنم، نور و رنگ تصویر را تنظیم می کنم، تا آدم ها و اشیاء را از مکان و زمانشان جدا کنم. برایم بشوند یک تصویر فراتر از زمان و مکان. تقریباً مطلق.
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰
You get to me
پ.ن.: پیش تر ها راجع به زنی تحت تاثیر و شب افتتاح (اینجا و اینجا) نوشته ام نخواستم که توضیح دوباره شود
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰
چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰
our lips raw with love
and how you gave me
everything you had
and how I
offered you what was left of
me,
and I will remember your small room
the feel of you
the light in the window
your records
your books
our morning coffee
our noons our nights
our bodies spilled together
sleeping
the tiny flowing currents
immediate and forever
your leg my leg
your arm my arm
your smile and the warmth
of you
who made me laugh
again.
Charles Bukowski
جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰
وقایع نگاری دزد شینجوکو
چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰
چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰
هر شب شب افتتاح
همه چیز به روال سابق بود تا آنکه دخترکی که از هوادارن میرتل بود جلوی چشمان او تصادف کرد و مرد. میر گوردون بازیگر حرفه ای بود از آنهایی که حتی می شود بهشان گفت ستاره. آنهایی که نقش را می گیرند دیالوگ ها را جوری اجرا می کنند که خیال کارگردان و نویسنده و تهیه کننده راحت باشد. از آنهایی که به کوچکترین اجزا صحنه اهمیت می دهند. ولی دخترک که مرد چیزی درون میرتل بهم خورد، چیزی درونش زنده شد. اولش مثل بسیاری دیگر از مشکلات دیگر "آه من چه تنهایم هایش" شروع شد. ولی ماجرا واقعاً چیز دیگر ی بود. درونش آنچنان متلاطم شده بود که دیگر چشمان کارگردان و نویسنده و تهیه کننده یک لحظه نمی توانست با آرامش بر روی هم قرار بگیرد. برای اولین بار وقتی میرتیل داشت با نویسنده داستان حرف می زد مشکلش شکل مشخص تری گرفت. میرتل می گفت که این شخصیت داستان سنش زیاد است، اگر من این را بازی کنم می روم در غالب نقش های پیر و دیگر نمی توانم خودم را از آن غالب بیرون بکشم. دخترک که مرده بوده، دخنرک هفده ساله ی درون میرتل زنده شده بود و نمی خواست پا به خواسته های بازیگر پا به سن گذاشته بدهد. دخترک سر جنگ داشت، می جنگیدند تا یکی پیروز شود. تا یکی شان بالاخره بتواند آن نقش را بازی کند. بالاخره هر چه بود میرتل می خواست نقش را طوری بازی کند که اثر سن را در آن از بین ببرد.
ولی ماجرا فقط این نبود، سن چیزی نبود که کاساواتیس می خواست در شب افتتاح به ما نشان بدهد. سن چیزی بود که او می خواست تا بوسیله آن مشکل بزرگ تری را به ما نشان بدهد. برای دیدن آن مشکل آدم باید میرتل را رها کند و برود سراغ موریس. کسی که در ظاهر نقش مقابل او در نمایش بود ولی در واقع بازیگر درجه دویی بود که آن چنان نقشی هم در کل فیلم نداشت. موریس در جایی خطاب به میرتل می گوید "تو می خوای من نقشم رو به گند بکشم روی صحنه، ابروی خودم رو ببرم، من این کار رو نمی کنم. اونها اینفدر به من پول نمی دهند که من این کار رو بکنم". بعد جایی دگر هم می گوید "من یک نقش جزیی دارم، تماشاچی ها من رو دوست نداند من نمی نتونم هزینه عشق تو رو بدم". نقش موریس را خود کاساواتیس بازی می کرد. کاساواتیس سینما را بازی گری شروع کرده بود و بعد شروع به ساختن فیلم های ساده کرد. در سینما همیشه بازیگر نقش مکمل بود شاید حتی بشود گفت بازیگر درجه دو. در آن زمان در دهه های ۶۰ و ۷۰ هنوز بازیگران محدود بودند به نقش هایشان. همه نمی توانستند مثل براندو با یک زیر پیراهن نقش شان را بازی کنند و هزاران جایزه بگیرند. سیستم های پیچیده کاگردان ها، تهیه کننده ها و استودیو ها اجازه فعالیت های زیادی را به بازیگران نمی دادند. برای همین است که وقتی میرتل دیالوگ هایش و در نتیجه نقشش را به هم می ریزد تا آنچیزی را که می خواهد خلق کند، موریس به راحتی می گوید که او نمی تواند با او همکاری کند. اینقدر موریس محدود شده که نه در دنیای واقعی و نه در صحنه نمی تواند کاری خلاف عرف محیط انجام دهد. از این رو وقتی آدم از دریچه موریس یا خود کاساواتیس به فیلم نگاه می کند انگار یک جور مرثیه ای است در باب بازیگری، در باب بازیگران نقش دوم. در واقع مسئله ای که میرتل را درگیر خود کرده صرفاً بهانه ای است تا یادِ دیگر بازیگران بیاورد که نمی توانند به راحتی از نوشته های نمایشنامه بگذرند و همیشه چشم های کارگردان و نویسنده و تهیه کننده دارند آنها را کنترل می کنند
جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰
I'm Van Occupanther
پ.ن.: عنوان قسمتی از ترانه ون آکیوپنتر از گروه میدلیک
چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰
South of the Border, West of the Sun - Haruki Murakami
یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰
سهشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰
چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰
جهانی تحت تاثیر
سهشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۰
Kafka on the Shore - Haruki Murakami
شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰
جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۹۰
پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰
فالکور بیا من رو با خودت ببر
دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰
آن بیست و چهار آدم غریبه
شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰
اظطراب
سهشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰
اینجا چراغی روشن است
جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰
اَبوت ژائو کجایی
چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰
As long as I can dream it's hard to slow this swinger down
So please don't give a thought to me, I'm really doin' fine
You can always find me here, I'm havin' quite a time
Countin' flowers on the wall
That don't bother me at all
Playin' solitaire till dawn with a deck of fifty-one
Now don't tell me I've nothin' to do
It's good to see you, I must go, I know I look a fright
Anyway my eyes are not accustomed to this light
And my shoes are not accustomed to this hard concrete
So I must go back to my room and make my day complete
Flowers on the Wall: The Statler Brothers
شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰
بازگشت ابدی
سهشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۰
مدت زمان زیادی بامرد نابینا راه نرفتم، ولی از چیزهای زیادی حرف زدیم. او برایم از جاهای مختلف دانشگاه که رد می شدیم حرف می زد و من به سوال هایش راجع به خودم و زندگیم جواب می دادم. من بیشتر دوست داشتم تا گوش بدهم و او بیشتر می خواست تا صحبت کند. انگار هر کداممان به نحوی می خواستیم تا دنیاهایمان را با هم یک سطح کنیم. من در پی دنیای درون آن چشم های بسته بودم و او دنبال دنیای پیش چشمان باز من. آدمیزاد چیز عجیبی است حتی این جا هم آن چیزی را که ندارد می خواهد، او بینایی مرا و من نابینایی او را.
شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰
سه روز با آنتونیونی - روز سوم
جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰
سه روز با آنتونیونی - روز دوم
پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰
سه روز با آنتونیونی - روز اول
چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰
پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰
بچه که بودم در یکی از بعد از ظهر های جمعه، تلویزیون قرار بود فیلمی نشان بدهد راجع به مردی که قرار بود در بیابان راه آهن درست کند. فیلم را درست یادم نیست، حتی اسمش را هم یادم نمی آید. ولی اولین تصورم را هنوز به یاد دارم که فکر می کردم خوب فیلم راه آهن که دارد، بیابان هم که دارد، لابد چند تا راهزن هم دارد که به این راه آهن حمله می کنند و بعد قهرمان فیلم در یک دروه مبارزه طولانی با آنها پیروز می شود و راه آهنش را می کشد و بعد هم حتمی می رود یک جای دیگه راه آهن می کشد. ولی فیلم این گونه نبود، راجع به خود مرد و رویایش برای کشیدن راه آهن توی صحرا بود. تنها بک جمله از فیلم در ذهنم مانده که مرد می گفت« تنها آرزوی من دوشقه کردن این صجرای بزرگ است». فیلم را که دیدم خوشم نیامد، آن روزها دلم مبارزه می خواست، ایلیاد دوست داشتم. دلم اسب تروا و پاشنه آشیل می خواست. دلم مبارزه کردن و به مبارزه طلبیده شدن می خواست. .ولی دیگر از آن زمان ها برایم گذشته، نه اینکه پیر شده باشم ولی دیگر دلم آنجور رقابت ها را نمی خواهد. هنوز به جایی نرسیدم که به اندازه قهرمان داستان نسبت به یک هدف خاص دچار وسواس شوم، ولی دلم اودیسه می خواهد. دلم سفر ده ساله با کشتی می خواهد. دلم می خواهد بزرگ شوم