Holmes: It has its costs.
Watson: What does?
Holmes: Learning to see the puzzle in everything. They're everywhere. Once you start looking, it's impossible to stop. It just so happens that people, and all the deceits and delusions that inform everything they do, tend to be the most fascinating puzzles of all. Of course, they don't always appreciate being seen as such.
Watson: Seems like a lonely way to live.
Holmes: As I said, it has its costs.
[Elementary TV series, S1E4]
********************************
یک جایی در اوایل کتاب اِتُد در قرمز لاکی، واتسون دارد صبحانه می خورد و روزنامه می خواند که فریادش از خواندن مقاله ای که نویسنده اش ادعا کرده با بررسی عوامل یک واقعه می شود به ریشه های آن پی برد به هوا می رود. هولمز و واتسون تازه همخانه شده اند، همدیگر را خوب نمی شناسند. برای همین هولمز مدتی صبر می کند و بعد برای دوست جدیدش توضیح می دهد که نویسنده آن مقاله کسی جز خودش نیست و روش استدلال استنتاجی اش را برای دوست تازه اش نمایش می دهد. این استدلال ها برای بیشتر کسانی که با ساکن شماره ۲۲۱ خیابان بیکر آشنایی دارند، چیز آشنایی است. همین روش فکر کردن به همراه هوش بالا و سرعت زیادش است که شخصیت هولمز را شکل می دهد و به قول خودش از او نه یک بیمار روانی بلکه یک جامعه گریز با کارایی بالا می سازد. ولی نکته اینجاست که شخصیتی که کانون دویل در کتاب هایش پایه ریزی کرده و بعد ها نسخه های مختلفی ازش اقتباس شده و یا حتی دنباله هایی به طور جداگانه بر آن نوشته شده همیشه رفتار یکسانی ندارد، همیشه جامعه گریز نیستد، بعضی وقت ها حتی جامعه ستیز هم می شود.
سال ها هم که گذشته باشد و بارها کتابهای دویل را خوانده باشم باز هم شرلوکی که جرمی برت خلق کرده بود برایم نقش یک نقطه مرجع را در شخصیت هولمز ایفا می کند. ولی به هر حال بعد از آن کارهای قدیمی تر این روزها سه نسخه متفاوت از هولمز حیات دوباره یافته است، رابرت دوانی جونیور (شرلوک هولمز، شرلوک هولمز و بازی سایه ها)، بندیکت کامبربچ (شرلوک) و جانی لی میلر(Elementary). هولمزی که رابرت دوانی در فیلم های گای ریچی ارائه می دهد، بیشتر از انکه به هر هولمزی قبل یا بعد خودش شبیه باشد به شخصیت های کارهای ریچی شبیه است، یک چیزی مثل میکی اونیلِ قاپ زنی است. آدمی که قسمت زیادی از انرژیاش را با انجام کارهای فیزیکی صرف می کند و استدلال را نه تنها برایی حل مسائل بلکه پا را فراتر گذاشته و برای پیش بینی وقایع هم استفاده می کند. حقیقتش این است که هیچ کدام از ماجراهای فیلم های ریچی پیچیدگی های معمول کارهای هولمز را هم ندارند و تنها به دلیل سرعت بالای فیلم سر پا می ایستند. از این که بگذریم دو نمونه اخیر تلویزونی هولمز کارهای بهتری هستند. برخلاف نمونه های کلاسیک یش از خودشان، استندلال شان را نه تنها برای حل مشکلات بلکه به عنوان سلاح نبرد به کار می برند. کامبربچ یک مقداری از این نظر بهتر است، کمتر ستیز می کند، فقط گاهی وقت ها که بخواهد خودش را نشان بدهد مشاهداتش را به رخ بقیه می کشد، ولی هولمزِ میلر به طور واضح با همه سر جنگ دارد. انگار می خواهد به همه آدم ها نشان بدهد که خنگ اند. مشکل فقط این ستیز با جامعه نیست، حتی مشکل این نیست که میلر با این کارش از خودش یک موجود عوضی می سازد، مشکل این است که این کارش بچه گانه و خام به نظر می رسد. حتی کامبربچ هم کمی در این کار پختگی دارد، به این زودی ها با هرکسی وارد بحث نمی شود، جرمی برت که دیگر هیچ، تنها چیزی که ناظران می شنیدند غریو شادی اش بود. ولی میلر فرقی می کند، تلاش بچه گانه ایی دارد برای اینکه به همه ثابت کند درست می گوید، هنوز متوجه این نیست که بحث با آدمهایی که هچ تخیلی ندارند هیچ تمامی ندارد. به هر حال سال هاست که شرلوک هولمز موجود تنهایی بوده، فقط مشکل شرلوکِ میلر این است که در تنهاییش خیلی هم غمگین است.
ميخواستم فردا راجع به ايشون بنويسمها
پاسخحذفبنویس اقا، کلا به نظر من با همه محبوبیتی که داره کم راجع بهش نوشته شده :)
حذفمن نمیدونم چرا تو اون مجموعه جرمی برت ساخته گرانادا, اپیزود اتود در قرمز لاکی رو نساختن
پاسخحذفبه نظرم کلا یه مشکلی هست توی داستان های تکی کانون دویل، چون بغیر از اتود در قرمز لاکی، دره وحشت رو هم هیچ وقت نساختند. نشان چهارم رو هم سال ها بعد به عنوان قسمت آخر مجموعه بازگشت شرلوک هولمر ساختند.
حذف