ساتنیکوف حال خوشی نداشت، به زور راه می رفت. در راه بازگشت به گروهان در میان آن همه برف آلمانی ها هم غافلگیرشان کردند. رفیقش، ریباک، که تر و فرز بود خودش را به جنگل رساند ولی او با آن حال و روزش ماند همان جا میان برف ها اسیر گلوله های مسلسل های آلمانی. مقاومت کرد، ولی با آن تفنگ قدیمی تک تیرش شانس زیادی نداشت. تنها شانسش اش این بود که آلمانی ها می خواستند زنده دستگیرش کنند و او هم این را فهیمده بود. به زور پاهای یخ زده اش را از توی چکمه در آورد، شست پایش را روی ماشه تفنگ و نو مگسک را زیر چانه اش گرفت تا پیش از آنکه آلمانی ها برسند خودش را خلاص کند. ولی در یک لحظه انگار نتوانست، نه اینکه نخواهد، انگار که توانش تمام شد، انگار همان جا مُرد. نگاه خیره اش به ماه که هنوز توی آسمان بود خشک شد و دیگر حرکتی نکرد. دوستش که پیدایش کرد هنوز زنده بود، روح به جانش بازگشته بود ولی دیگر آن ساتنیکوف قبلی نبود. روحِ دیگری در بدنش بود که دیگر چندان اتصالی به این دنیا نداشت، حتی بعد تر ها زیر بار شکنجه و طناب اعدام هم تنها چیزی که داشت همان نگاه خیره بود. (عروج ساخته لاریسا شپیتکو، ۱۹۷۷)
پ.ن.: این تم اصلی عروج را از اینجا گوش کنید که خیلی خوب است.
پ.ن.: این تم اصلی عروج را از اینجا گوش کنید که خیلی خوب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر