آبنار: آه استاد، چه نیک استادی؛ مزد شما به چند؟
شرزین: جسارت نمی کنم
آبنار: هر چه بخواهید از قدر شما کم است
شرزین: قابل نیست
پچ پچه ای پشت پرده، آمیخته به خنده ای. مکث
کنیز: آبنار خاتون اراده فرمودند به شما چیزی بخشند که آرزو دارید - و بر زبان نمی آورید
شرزین سر بر می دارد
شرزین: آه
کنیز: و یک بار - بله، ایشان یک بار در عوض صورتشان را به استاد نشان می دهند
شرزین چشمان خود را می بندد
کنیز: پرده را بردارید
پرده می افتد. شرزین چشم باز می کند؛ آبنارخاتون روبروی شرزین نشسته است. شرزین هنوز باور نمی کند. حالا آبنارخاتون روبنده ی خود را پس می زند. شرزین مبهوت و لب بسته سرخ می شود. آبنار خاتون ناگهان گریبان خود را نیز باز می کند
کنیز: اگر آرزوئی هست بگو؛ با تو بر سر لطف اند
شرزین:[بی اختیار] نمی خواهم پس از خاتون چشمم به دیگر چیزی بیفتد
آبنار: [لبخند می زند] آرزویت را برآورده می کنیم
ناگهان دو غلام از پشت شرزین را می چسبند و عقب عقب می کشند. آبنارخاتون فریاد می زند
آبنار: چشمانش
[طومار شیخ شرزین، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم، صفحه ۴۹ -۵۰]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر