۱. حقیقتش این است که من دیگر خیلی چیزی از متروپولیس یادم نمی آید. من خیلی سال است که فیلم را ندیده ام. متروپولیس را وقتی می ساختم خیلی دوستش داشتم، ولی وقتی تمام شد ازش متنفر بودم. واقعا الان دیگر یادم نمی آید چه ایده هایی موقع ساختنش داشتم ( فریتز لانگ در مصاحبه با ویلیام فریدکین، ۱۹۷۴)
۲. ژولین دوویویه، کارگردان قدیمی فرانسوی همیشه می گفت که حافظه اش خوب نیست و همه چیز را یادش می رود. این فراموشی اش در حدی بود که حتی بازگیران فیلم هایش را هم گاهی فراموش می کرد. یک بار سال ها بعد از اینکه با ژان گابن، پهپه لوموکو را ساخته بود، گابن را در یک جایی دیده بود و گفته بود که خیلی حیف است که ما با هم هیچ وقت فیلم مشترک کار نکرده ایم باید یک چیزی با هم بسازیم. ولی فریتز لانگ این طور نبود، حافظه خوبی داشت. در همین مصاحبه اش با فریدکین بک چیزهایی را با جزيیات از زندگی اش می گوید که در همان حوالی متروپولیس اتفاق افتاده. خاطرات ملاقاتش با گوبلز و ساخته شدن ام را کامل به یاد دارد. بعد این آدمی که در زندگی اش سختی کم ندیده و یک زمان زیادی در جنگ جهانی دوم فراری بوده می گوید که ماجراهای متروپولیس را یاشد نمی آید. انگار که آن ماجرا اینقدر برایش درد آور است که در یک پس و پشتی از ذهنش چنان پهنان شده بود که خیال بیرون آمدن نداشت.
۳. یک باری یکی گفت، این قدر زمان گذشته است که من حتی یادم نمی آید ما برای چی با همه دیگر قهریم و حرف نمی زنیم. گذشته اگر واقعاً گذشته باشد، اگر آنچنان باشد که روح انسان را سال ها در چنگال خود نگه داشته باشد و آن قدر وحشتناک و دردناک باشد که آدم دائم در حال فرار از آن باشد، آدم تمام تلاش اش را می کنند تا دیگر چیزی از آن در ذهنش نماند. آخرش آنجاست که همواره در زندگی انسان سایه دارد ولی جزئیاتش کم کم از ذهن پاک می شود. کم کم فقط یک اسمی و اثری می ماند که یادآوری اش طعم تلخی در دهن آدم می آورد ولی هر چقدر که فکر می کند یادش نمی آید که این تلخی از کجاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر