چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

چشمان بازِ بسته - پنجمین چشم



انگار که قضیه همین است که عشق کور است. کور است که چیزی جز خودش را نمی بیند و هر چیز و هر کس را تنها برای خودش می بیند، یا اینکه کور است و معشوق اش را عالی ترین و کامل ترین چیز می پندارد و هیچ چیز در آن موجود کامل خللی نمی آورد. اصلا  کور روایت درگیری و رقابت همین آدم های کور است، همین هایی که عشق کورشان کرده. روبن  کور بود و کوری اش را دوست نداشت. با زندگی لج کرده بود، از دنیا شاکی بود و شکایتش را نثار همه چیز و همه کس می کرد. تا اینکه مادرش ماری را آورد تا برایش کتاب بخواند. ماری آدم معمولی نبود، تنش و روحش پر از زخم بود. به این راحتی ها با آدم ها نمی آمیخت، به راحتی هم از آدم ها دست نمی شست. طول کشید تا وارد دنیای تاریک روبن شد، کارش با ملایمت همراه نبود، خشونت داشت، کتک کاری می کردند. اما کم کم محبتی بین شان افتاد، پسر شروع کردن به خیال پردازی کردن راجع به دخترک، ماری هم کمکش کرد تا تصویر نویی از خودش در ذهنش بسازد، تصویری دور از واقعیت. مادرش اما این رابطه را دوست نداشت. پسرش را می خواست بدون ماری، کور بود. روبن هم کور بود، ماری را می خواست، ماری محبوب کاملش بود. این میان ولی ماری چیز دیگری بود. نمی توانست میان خودش و روبن یکی را انتخاب کند، نمی توانست خود واقعی اش را برای پسرک برملا کند. برای همین زمانی که روبن خودش را به تیغ جراحی سپرد تا چشم هایش سویی بگیرد، ماری رفت و دیگر نماند. روبن ماند و نامه ایی از ماری. نامه ایی که تنها راه برای رسیدن به ماری بود، راهی که به چشم نیاز نداشت، راهی که پر از تاریکی بود در یک دنیای تاریک.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر