جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

سایه های نیاکان فراموش شده ما




آندره: من می دونم که زندگی خودم پر از مشکله و اصلا معلوم نیست که دارم چه کار می کنم ولی این طور نیست که من دلم بخواد زندگی تو رو داشته باشم. بچه ها خوبند ولی خوب من دلم نمی خواد. تازه تو تحقیق تو دانشگاه رو هم دوست داری، که اصلا به من نمی سازه.
توماس: ببینم این چیزیه که تو زندگی من می بینی. حقیقتش اینه که این روزها مغزم ما با یک چیزهای خیلی معمولی پره که من حتی دیگه نمی تونم تحمل شون کنم. کَمرم از نشستن خیلی زیاد داغون شده. بعدش هم، گیر کردم وسط کارهای بازسازی مجتمع. بقیه صاحب خونه ها همه کارها رو انداختند گردن من و خودشون رفتند. باید برای ترم آینده دو تا درس تدریس کنم که خیلی مزخرفند. دیگه تقریبا روی هیچ چیزی نمی تونم تمرکز کنم. ربکا و من دیگه تقریبا س/ک/س نداریم، اصلا نداریم. علاوه بر همه این ها مسئله بچه هم هست، آلبرت الان یه جور حساسیت گرفته و ما باید درمونش رو پیدا کنیم. دیگه این طور نیست که من بتونم دوست های خودم رو ببینم، باید با آدم هایی که بچه دارند معاشرت کنیم، که اونها هم خیلی زیاد نیستند. خوب این الان موقعیت زندگی منه، جایی که ما همش تظاهر می کنیم خوشحالیم و دو تا لیوان شراب بهترین چیزیه که توی این شرایط گیرمون می یاد. بعد از به دنیا اومدن آلبرت، فکر کردم می تونم شروع به نوشتن کنم ولی اصلا انجامش ندادم. من و ربکا خیلی کم حرف می زنیم. یه پلی استیشن خریدم، دو تایی می شینیم و بازی می کنیم و آبجو می خوریم. بعضی وقت ها قبول می کنیم که بریم مهمونی ولی بعدش تصمیم می گیریم که نریم و خونه بمونیم. بعدش می شینیم خونه و پلی استیشن بازی می کنیم. ربکا همش داره یه کاری می کنه که بتونه بازی کن های دیگه رو تحقیر کنه و این تقریبا بهترین قسمت ماجراست.
(اسلو، ۳۱ ماه اگوست)

************************************************

وجود آدمی همچون چاهی است که در ابتدا همه چیزش روشن است ولی همین که کند و کاو در پی شناخت این چاه آغاز می شود، همه چیز رنگ می بازد و تنها تاریکی بی انتها باقی می ماند. مهم نیست که آدم به چیزی اعتقاد دارد،‌ هر چیزی که هست کارش این است که نوری به این چاه بتابد و رنگ و لعابی به روی زندگی بیاورد. حنی در این میان پوچی نیز برای خود اعتقادی است که آدم را از گم شدن در آن تاریکی نجات می دهد. تصویری که لویی مال در آتش درون از  زندگی آلن لروی روایت می کند تصویر زندگی موجودی است که گم شده است. زندگی از نظر آلن چیزی است که بین پوچی و سقوط به ورطه روزمرگی در نوسان است و تمام دوستان نزدیکش در یکی از این دو مرز فرورفته اند. آنها یا آدم هایی هستند که شیوه زندگی خانوادگی را در پیش گرفته اند و کاری دائمی دارند و زندگی ظاهراً بی خطر و کسالت باری دارند. یا اینکه هنوز با کمک الکل و مواد به زندگی بی برنامه و پر مخاطره خود ادامه می دهند و تن به زندگی کسالت بار روزمره نمی دهند. آلن ریسکی را که دسته اول می کنند تا در دل زندگی خانوادگی و کسالت برای خود زندگی جدیدی بیابند و روزگار خودشان را رنگ رویی دوباره بدهند، نمی بیند. دسته دوم را نیز تنها موجوداتی می بیند که خودشان را در توهمات ناشی از الکل غرق کرده اند و پوچی زندگی  خود را نمی بینند. برای همین است که آلن احساس می کند دیگر در این دنیا جایی ندارد. گروهی، دوستی، آشنایی ندارد که بهش تعلق داشته باشد. آخرین نفری را هم که در این دنیا دوست داشته دیگر جوابش را نمی دهد، برای همین است که ترجیح می دهد آن آتشی که درونش و دیگر تنها سوسویی ازش مانده است را خودش با دستان خودش در آن روز میانه تابستان، در ۲۳ ماه جولای خاموش کند.
اما آلن لروی اولین گونه این آدم ها نبوده است که خود به دست خود به نابودی خویش برخواسته اند، آخرین شان هم نیست. آندره شخصیت محوری اُسلو، ۳۱ ماه اگوست چیزی به مانند تناسخ آلن لروی است. در واقع فیلم اُسلو ۳۱ ماه آگوست را می توان به عنوان بازسازی آتش درون دید، تنها تفاوتش در آدم هایش است. آندره نسخه بروز شده آلن است، روایتی که لویی مال یک بار در آتش درون به زیبایی روایت کرده است. برای همین داستان اسلو بیشتر از آنکه راجع به آندره باشد راجع به دیگر آدم های ماجراست. اسلو مرثیه ایست بر زندگی این آدم ها. اگر در فیلم مال این امید بود که آنهایی که به زندگی معمولی روی آورده اند راهی برای نجات دارند، اینجا همان ته مانده از امید هم نابود شده است. اگر دوبورگ دوست آلن کار کردن در دانشگاه را دوست داشت و عاشق این بود که در باره مصر تحقیق کند، توماس رفیق نزدیک آندره نه فرصت این را دارد که تحقیق کند نه آن چنان دل خوشی از کارش دارد. اگر دوبورگ عاشق این بود که در سکوت همسرش فانی غرق شود و در همان سکوت عشق بازی کنند، توماس و ربکا در یک سکوت اجباری غرق شده بودند و چیزی به اسم س/ک/س هم دیگر در میان شان انگار دیگر معنایی نداشت. دنیای آدم های اُسلو، دنیای آدم های تنهاست. ولی نه آن تنهاهای معمولی، آدم هایی که تنها گذاشته شده اند. مثال همان حرف گاندی که اگر هر کسی برای انتقام چشم دیگری را کور کند همه در نهایت کور می شوند، دنیای اینجا هم این گونه است که اگر همه شروع به ترک کرن همدیگر کنند همه در نهایت تنها می شوند. اگر دوستان دختر آلن هنوز رفت و آمدهایی داشتند و از اینکه دلبری شوند خوشحال بودند، میریام دوست آندره دیگر هیچ دوستی نداشت و مهمانی تولدش را عده ای آدم غریبه پرکرده بودند که نمی توانست با هیچ کدامشان حرف بزند. به قول خودش که همه دوست های مردی که من اینجا در این مهمانی دارم همه دوست دخترهای جوانِ زیبا دارند، دخترهایی که دیگر نمی تواتنم باهاشان حرف بزنم. اگر تنها چیزی که آلن می خواست حلقه دوستانش بود که برایش انرژی حیات بیاورند و آنها هم به خاطر گذر زمان و جا افتادن در مسیر زندگی دیگر وجود نداشتد، سطح توقع آندره بسیار پایین تر از این ها بود. آندره تنها به دنبال آدمی بود که برایش احساس همدردی کند و غصه اش را بخورد. در نهایت انگار که یواکیم تریر هیچ ابایی نداشته باشد از اینکه مرثیه اش را به طور تمام و کمال تعریف کند. اگر آلن قرار بود در ۲۳ ماه جولای، در میانه تابستان خودش را بکشد، تریر این روز را به ۳۱ ماه آگوست، آخرین روز تابستان انتقال داده است، تا یادمان نرود که زمستان در راه است، زمستانی سرد و پر از تنهایی.




پ.ن.: عنوان فیلمی است از سرگی پاراجانوف

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - هفتمین نامه در دوشنبه قبل از کریسمس

ایثار را یادت هست.
و در آغاز تنها کلمه بود. الکساندر می گفت که اگر انسان کاری را در یک ساعت مشخص  و در یک موقع مشخص انجام دهد، هر کاری که باشد خودش در نوع خودش یک جور مراسم آیینی می شود که دنیا را تغییر می دهد. ولی گاهی اوقات کار از تغییر گذشته است و باید دنیا را نجات داد. برای نجات دنیا باید فداکاری کرد. الکساندر از خودش، خانواده اش و همه چیزش گذشت تا دنیا را به وضع سابقش بازگرداند. در دنیای جدید کلمه باز راهش را پیدا کرد، حتی اگر راهش از دهانی بود که تا بحال سخن نگفته باشد.


یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - ششمین نامه در یکشنبه قبل از کریسمس

نوستالژیا را یادت هست.
آن شاعری که زندگی اش را رها کرده بود تا از زندگی شاعر دیگری سر در بیاورد. آن شاعر را یادت هست که مرز میان دنیایِ خیال و واقعیتش کم رنگ شده بود و بی اراده پا به خیال می گذاشت. کم کم دنیایِ خیالش با دنیای دومنیک نیمه دیوانه هم در هم آمیخت و دیگر به این باور رسید که برای نجات خانواده اش باید شمعی را از رود بگذراند. ولی اینقدر در انجام این کار تعلیل کرد که کم کم آبی در رودخانه نمانده بود و امیدش هم با کمی آب رودخانه کم شده بود. ولی هر بار در گذر از رودخانه باد شمعش را خاموش می کرد انگار که باری که روی دوشش بود سنگین تر می شد و برای همین باورش به کارش بیشتر می شد و تلاشش برای نجات خانواده اش زیادتر می شد. شمع را که رساند، انگار که دیگر نمی توانست نفس بکشد، دیگر داشت زیر فشار خفه می شد، انگار که بار نجات همه دنیا روی دوشش بود.

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - پنجمین نامه در شنبه قبل از کریسمس

استاکر را یادت هست.
آن راهنمای منطقه ممنوعه که اعتقاد داشت بدون دین نمی شود به جای رسید. او که دو نفر دیگر با خود برده بود تا به آن اتاق دربسته در مرکز منطقه برساند. ولی وقتی که به آنجا رسیدند، استیصال همه وجودشان را گرفت. هیچکدام شان نمی خواست که در را به تنهایی باز کند و همانجا روی زمین نشستند و هیچ نکردند. استیصال است دیگر، بند بند وجود آدم را از هم جدا می کند. استیصال است دیگر یک تنه نمی شود به نبردش رفت.



جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار- چهارمین نامه در جمعه قبل از کریسمس

آینه را یادت هست.
داستان مادر را یادت می آید. آن مادری که مادر زمین بود. مادر بود، همسر بود، عاشق بود، نگران بود، خوشحال هم بود. آن آینه ای که دری بود به دنیای خیال. آینه ای که زمان را در می نوردید، آن که زمان را متلاشی می کرد تا بتوانی در دنیایی خیال غرق شوی، تا بتوانی دنیای مادر را ببینی، تا بتوانی حقیقت جهان را دریابی.


پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - سومین نامه در پنجشنبه قبل از کریسمس


سولاریس را یادت هست.
ایوان را یادت می آید که رفته بود به ایستگاه فضایی تا ببیند که آنجا چه خبر است، بعد خودش هم درگیر آن اقیانوس و شد آخر در همانجا ماندگار شد. آن اقیانوسی که خودش یک جور فهوم زمان و مکان بود، یک جور زندگی بود. یک موقعی بود که در کنار همسرش بود در آن خلا نسبی که سفینه داشت و با همدیگر پرواز می کردند.انگار که مهم نیست پایت را کجا می ذاری وقتی که در بغل کسی هست.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار - دومین نامه در چهارشنبه قبل از کریسمس

آندره روبلف را یادت هست.
همان که معروف است به خاطرات سه آندره. آندره روبلف نقاش بود. دیوارهای کلیسا را نقاشی می کرد. دنیا را از زاویه نقاشی هایش می دید. به آنها باور داشت. بعد کم کم در نقاشی هایش شک کرد. دید که انگار نقاشی هایش بعدی ندارد، همه چیزش همان ظاهر رنگی است. اعتقادش را از دست داد، اعتمادش را هم از دست داد. دست از قلم مو کشید و راهب گوشه نشین شد. .ولی راهبی شیوه آندره نبود، راه گمشده اش را گمراه تر می کرد. مثل پینا باش که گفته بود برقص برقص وگرنه گم می شوی، آندره هم رقصید، آندره با نقاشی هایش دوباره رقصید تا راه گم شده اش را پیدا کند.


سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

تارکوفسکی به مثابه راه فرار- اولین نامه در سه شنبه قبل از کریسمس

کودکی ایوان را یادت هست.
ایوان همان پسرک یتیمی که در خلال آن جنگ بی سر و سامان روزگارش را می گذراند. میشا هم بود، آن دخترکی که در میانه میدان هم دست از بازیگوشی بر نمی داشت. بعد یک روزی در میانه جنگل آن افسری که دوستش داشت، بالای آن حفره بزرگ نگهش داشت. و همه چیز در یک لحظه در بالای آن گودال به تعادل رسید انگار که همیشه آنها همانطور بوده اند و همیشه هم همینطور خواهد ماند.


چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

سینمای سالی که بر ما گذشت



۱. یک افتتاحیه خیره کننده و نفس گیر به همراه یک عنوان بندی نسبتاً خوب که با صدای آدل همراه بود تنها نکات خوب و قابل تعمل و البته تحملِ اسکای فال آخرین فیلم از سری جیمز باند بود. چیزی که بعد از افتتاحیه روی پرده بود یک ترکیب سرهم بندی شده از ایده های تکراری و پوسیده بود. ایده هایی که همه سال ها تکراری و کلیشه شده اند و نه تنها یک جور خوبی کنار هم قرار نگرفته اند، در یک جاهایی حتی تا حد تنها در خانه هم سقوط می کرد و تماشاگر را تشویق می کرد تا هرچه زودتر سالن سینما را ترک کند. انگار که آن تکه اول فیلم را آن سام مندس جاده رو به تباهی و زیبایی آمریکایی ساخته باشد و آن تکه دوم را یک سام مندس دیگری.

 ۲. امسال از نظر سینمای تجاری سال ناامید کننده ای بود. تقریبا هر فیلمی را که منتظر آمدنش بودم نا امید کننده بود از شوالیه تاریکی بر می خیزد، بی قانون، هفت روانی، با ملایمت بکش شان گرفته تا همین آخرین جیمز باند. تازه این ها در میا بد ها بهترینش هایش بودند، یک لیست بلند بالایی دارد امسال که حتی دلیلی برای آوردن اسم هایشان هم نیست.

۳. قسمت پایانی از سه گانه شوالیه تاریکی کریستوفر نولان حتی اگر از نظر مفهومی پایان خوبی برای سه گانه آقای نولان باشد، از نظر نکات فنی فیلم نامه نویسی و نکات منطقی داستان، فیلمی است پر از اشکالات ریز و درشت. در کنار همه این ها مدت زمان طولانی شوالیه تاریک بر می خیزد به شدت فیلم را کسالت آور کرده، نکته ای که در فیلم های نولان کمتر سابقه داشته است. همه این ها در کنار هم آدم را به این فکر می انداخت که کاش سه گانه شوالیه تاریکی هم مثل یک سری مجموعه های دیگر نیمه کار باقی می ماند حداقل آن خاطره خوب شوالیه تاریکی این طور خراب نمی شد.

۴. حتی اگر آدم از این نکته هم چشم بپوشد که با ملایمت بکش شان یک ترکیب عجیبی است از دوستان خوب و قاپ زنی که حتی در یک جاهایی سری به قطارِبازی و صندوقچه ۴۴ اینچی هم می زند، در مجموع فیلم آخراندرو دومینک مشکل بزرگ پیوستگی دارد. این طور است که تکه های مختلف فیلم یک جور عجیبی کنار هم قرار گرفته اند که بیننده اصلا متوجه نمی شود که ماجرا چیست و چرا باید اینها اینجا باشند. فیلم در یک سوم پایانی یک جان خوبی می گیرد که آدم با خودش فکر می کند کاش فیلم همش همین ۳۰ دقیقه بود. ترکیبب اوضاع اقتصادی بد آمریکا و کار و کسب آدم کشی ایده هیجان انگیزی است ولی در فیلم خوب در نیامده و گاهی اوقات دیگر در اثر تاکید زیاد توی ذوق می زند. اندرو دومینک که با فیلم قبلی اش که جان تازه ای به سینمای وسترن داده بود و جسی جیمز یاغی اش پس از سال ها یادآور پپه لوموکو بود، حالا بعد از این همه سال آدم را بدجوری ناامید می کند.

۵. . در کنار همه این ها فیلم های نسبتاً خوبی مثل انتقام جویان و لوپر هم امسال روی پرده بودند که آدم می تواند یک مقداری دلش خوش باشد. هر دوشان داستان خوبی را با یک ریتم خوبی تعریف کرد که کمی جبران کاستی های دیگران بود

۶. سال ها است که آدم ها گفته اند كه سينما هنر تصوير و صداست. قصه را می شود در لایه های مختلف صدا و تصویر پیچید و برای بیننده گفت تا حوصله اش سر نرود تا جذاب تر شود. بعد با همه اين حرف ها، ریان جانوسن بر می دارد تیکه های پازل داستان را یک طور ساده ای یکی یکی برای بیننده اول قصه تعریف می کند. انگار که دلش بخواهد بیینده به راحتی دنیای داستان را بشناسد و اینقدر از داستانش مطمئن باشد که نترسد جذابیتش را از دست برود. آینده ای که آقای جانسون در لوپر تصویر می کند، آینده ای منحصر به فردی است که ویژگی های خودش را دارد. برای همین هم انگار کارگردان دلش نمی خواهد بیننده اش در پیچدگی های فضا الکی گم شود و اصل داستان را یادش برود. آینده جایی است که موتورهای پرنده دارد ولی تفنگ هایش بسیار معمولی است. خيابان هايش كثيف و بی نظم است ولی خانه ها و كلاب هايش تميز و پيشرفته است. آدم های داستان هم درست مثل خانه هایشان هستند. آدم هایی هستند که توی خانه هاشان عاشقند، آرامند ولی در بیرون از خانه از هیچ کاری فروگذار نمی کنند تا آرامش خانه شان را حفظ کنند، حتی کشتن کودک های بی گناه. یک جوری هست که نمی شود هیچکدام از آن آدم ها را دوست نداشت ولی نمی شود از کنارشان بی توجه گذشت. 

۷. در کنار انتقام جویان و لوپر، نمونه هایی مثل آرگو، لینکلن، اطلس ابرها و حتی فیلمی مثل Margin Call هم بودند که کار خودشان را که داستان گویی است را به خوبی انجام می دادند. فیلم هایی بودند که بیننده شان را به خوبی با داستانی که تعریف می کردند همراه می کنند و جوری طراحی شده اند تا بیننده شان را تا دم در سینما و در نهایت تا چند روز بعد همراهی می کنند و بعد از آن بروند و در نهان خانه ذهن آرشیو شوند. 





۸. قلمرو طلوع ماهِ وس اندرسون هم جزء نمونه های خوب سال بود. فیلمی با ایده ای که شاید چندان جدید به نظر نرسد ولی آقای اندرسون فیلم را در یک پوسته جدیدی پیچیده بود و همه چیز را در آن طراحی های اعجاب انگیزش رنگ و روی جدید داده بود که در ذهن ببیننده اش خوب می ماند و یاد آور روزهای خوب آقای فاکس شگفت انگیز می شد. 


۹. یک نمونه ای مثل کابینِ در جنگل هم امسال وجود داشت که ایده خوبی داشت ولی دقیقا به همین دلیل حوصله بیننده اش را سر می برد تا ایده اش را بیان کند. مشکل اینجا بود که بیننده از همان پنج دقیقه اول داستان متوحه می شد که یک کاسه ای زیر نیم کاسه است و بنابراین همین طور تمام مدت فیلم منتطر می شد که ببیند بالاخره این نکته اصلی داستان چیست و هیچ کدام از جزيیات دیگر توجهش را جلب نمی کند و در نتبجه اش فیلم کسالت باری می شود.

۱۰. از پرومتئوس آخرین فیلم ریدلی اسکات هم نباید گذشت. اگر آدم نخواهد خیلی سخت بگیرد می شود گفت که پرومتئوس فیلم خوبی است ولی حقیقت ماجرا این است که فیلم یک چیزی است شبیه نسخه جدید بیگانه با جلوه های ویژه بهتر به همراه چند قطره عصاره فلسفه. یک جاهایی از فیلم کاملا یاد آور بیگانه است، مثل حضور آن رباتی که شبیه آدم هاست و تقریبا در تمام نسخه های بیگانه سرش از تنش جدا می شود ولی همچنان فعالیت می کند. تنها تفاوتش این است که آن قدیم ها یک مقداری مایعات هم از ربات بیرون می ریخت ولی با بهتر شدن تکنولوژی در پرومتئوس این مشکل هم برطرف شده است. یک سری نکات داستان هم این طور است که انگار آدم های داستان پرومتئوس بیگانه را دیده باشند و حالا بخواهند که آن کارها را انجام ندهند و یک الگویی از قدیم پیش روی شان باشد تا بدانند چه اشتباهاتی را نباید بکنند. یک جوری آدم را یاد این می اندازد. 

۱۱. ویلیام فریدکین هم امسال با جو قاتل جایی در سینما داشت. فیلم یک نکات خوبی دارد که بیننده اش را با خودش همراه می کند و به این راحتی ها تنهایش نمی گذارد، گرچه آخرش به این قیمت ممکن است تمام شود که آدم تا مدت ها دلش نخواهد که مرغ کنتاکی بخورد. 


۱۲. فیلمِ آخر کویینتین تارنتینو هم مانده که در هفته آخر سال اکران می شود و باید نشست و به این امید ماند که سالی پر از نا امیدی حداقل نا امید کننده به پایان نرسد.



یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

I had a flashback of something that never existed



زمان كه در هم مى ريزد همه چیز رنگ و بوی گذشته می گیرد. همه چیز می شود تصویر یک واقعه ایی که در گذشته اتفاق افتاده و حالا دارد دوباره فقط تکرار می شود. مرد داستانِ اسكله یک خاطره ای داشت که حتى بعد از گذشت سال ها همچنان به گذشته وصلش می کرد. مرد در یک دنیای آخر الزمانی بعد از جنگ جهانى سوم زندگی می کرد، جایی که آدم ها فقط در زيرِزمين جا براى زندگى داشتند و زمان تنها بُعدی که می توانستند در آن سفر کنند. اسكله داستان مردى است كه در يک همچين زمانى براى پیدا کردن كمك در زمان سفر می کند، به گذشته و آينده می رود تا راه حلی برای حال پیدا کند. مرد یک خاطره ای داشت از دوران کودکی که بیش از هر چیز به گذشته وصلش می کرد. خاطره ای از زمانی که هنوز جنگ نشده بود. از یک روز معمولی در فرودگاه پاریس. در آن سالنی که مسافرین از دیگران خداحافظی می کردند. آنجا زنی را دیده بود که موهایش در باد تکان می خورد و تصویر مردی در خاطرش مانده بود که ناگهان در برابر چشمانش کشته شده بود. در سفرش به گذشته زن را پیدا کرده بود، ولی هیچ چیزی میان شان نبود، نه هیچ خاطره ای، نه هیچ برنامه ای. صحبت کردند و یک چیزی میانشان جوانه زد. مرد در سفرهای مختلفش به زمان زن را بارهای دیگر هم دید. آن رفاقتی که بین شان جوانه زد بود رشد کرد. راه حل مشکلش در گذشته نبود، در آینده بود. ولی همچنان به گذشته وصل بود، دلش در گرو گذشته بود. پیش ترها به خاطر آن خاطره دوران کودکی و حالا به خاطر آن رابطه ای که در حال رشد بود. ولی مجبور بود که همه چیز را نیمه کاره رها کنده بود و راهی سفر آینده شود. برای همین وقتی راه حل مشکلش را در اینده پیدا کرد و کارش پایان یافت نه آینده جایش بود و نه حال، تنها می خواست که در گذشته باشد. زن آنجا بود در آن سالن خداحافظی فرودگاه پاریس. ولی به غیر از زن، مرگ هم در انتظارش بود و پسری که داشت هم این ها را تماشا می کرد.

حتی بعد از گذشت نيم قرن، هنوز آن چیزی که کریس مارکر "فوتو رمان" می خواندش، آن مجموعه عكس هاى ثابت و آن صدای آرامی که داستان اسكله یا همان La Jetée را روايت مى كند زنده است. یک الفتی هست در آن مجموعه تصاویر که با هر بار روایتش در آن ٢٨ دقيقه جانى تازه مى آفريند و آن چنان در ذهن بیننده حک می شود که سال ها همان جا می ماند. آن رابطه ای عاشقانه میان زن و مرد داستان را آن قدر خوب مارکر با آن تصاویر ثابت پیاپی نشان داده است ، که کمتر اثری حتی بعد از گذشت این همه سال یارای همپایی اش را دارد. یک جوری است که یادآور صحبت ونگ کاروای راجع در حال و هوای عشق  می شود که می گفت "در حال و هوای عشق داستان دو آدم است که به آرامی در کنار هم می رقصند" (+). آدم های فیلم مارکر هم می رقصند، فقط آهنگش متفاوت است.



پ.ن.: اسکله را می شود به طور کامل اینجا دید
پ.پ.ن.: عنوان از مجموعه Ode à l’Oubli اثر لوییس بورژوا (+)

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

و همین طور هی صبر کند

انگار که گفته باشند دنیا قرار است به پایان برسد و یک روز و ساعتی را هم برایش مشخص کرده باشند. همه آدم ها هم این را باور کرده باشند و به انتظارش نشسته باشند. کمتر از یک روز به آن ساعت مانده باشد و آدم با محبوبش تنهایی در آپارتمان شان در نیویورک به انتظار نشسته باشند و هیچ عزیز دیگری هم پیش شان نباشد. تنها تلفن باشد و اسکایپ باشد و آدم مدام تلاش کند که از حال دیگران خبر بگیرد، یا سعی کند سوءتفاهم هایی را برطرف کند. یک حرف هایی همین طور در آخرین دقایق بزند. بعد هی دلش طاقت نیاورد، مدام  همین طور برای خودش بی قراری کند. آدمی را ببیند که پیش از آن ساعت مقرر خودش را کُشت و داد بزند که نه ولی بعد با خودش بگوید چرا که نه، چرا اصلاً همین حالا خودم را نکُشم. چرا خودمان را الان نکُشیم. مگر چه قرار است که تا سحر اتفاق بیافتد. برویم و چند تلفن دیگر بزنیم و اسکایپ کنیم که ببینم حال آدم ها قبل از مرگ چطور است و صبر کنیم تا مرگ بیایید و ما را در دامان خودش بگیرد. ولی با همه این بی قراری ها، فقط صبر کند و هیچ کاری نکند و محبوبش را بغل کند تا مرگ بیاید و سایه اش را بر سرشان پهن کند. 


The years have gone by
quickly.
Death sits in the seat next to
me.
we make a lovely
couple.

(to the ladies no longer here by Charles Bukowski)



پ.ن.: این نوشته برداشتی است از فیلم ۴:۴۴ آخرین روز روی زمین ساخته ابل فررا